ویرگول
ورودثبت نام
MARYAM SHAHBAZ
MARYAM SHAHBAZ
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

«یک فنجان خالی »

هر روز صُبح با کوله باری از کتاب هایِ نخوانده ، لیوانی خالی ، آفتابی نتابیده ، بر می خواستَم . بندِ کفش هایَم را می بستَم و با لقمه ای از نان و پنیر ، در را بهم می زدم و از خانه خارج می شدم. پله ها را یکی دوتا می کردم ، و به خیابان می رسیدم. هنوز مردم در خواب بودند و تنها چند تاکسی ، جوابِ سلام مرا می دادند و منتظر بوسه های آفتاب بر رویِ زمین بودند . مسیر دانشگاه را طی می کردم و بعد از رسیدن ، عینکِ مطالعه ام را بر چشم می زدم . می نشستم رویِ صندلی های ورودی ، جلد کتابم را لمس می کردم و کلماتش را چون بارانِ بهاری بر ذهنم آوار..

به کلاس می رفتم و در سکوتِ عجیبی ، آن را به پایان می رساندم .بعد از آن با پایِ پیاده و تنها ، با یک کوله بار خستگی به کافه مهتاب می رفتم و آنجا تمام خستگی ام را روی میز آوار .. کافه چی ، خودش برایم شکلاتِ تلخی می آورد و می گفت : خسته نباشید .

زیر لب ممنونی می گفتم و او می رفت .. بعد از نیم ساعت استراحت و فکر و خیال ، می نشستم ، روسری ام را مرتب می کردم و پای راستم را رویِ پای چپم می انداختم . کار می کردم و می نوشتم . درس می خواندم و سهراب .. آشفتگی ام آنقدر زیاد بود که با کسی صحبت نمی کردم و صدایی نمی شنیدم . تنها یک چیز را رویِ میز هر روز بر می داشتم . نامه ای را که نوشته بود " امروز بیشتر از دیروز منتظرت بودم ." به اطراف نگاه می کردم کسی را نمی دیدم . کسی نبود که نگاهش فرق داشته باشد و من را به جان بطلبد . پاکت را می بستم و درون کوله ام می گذاشتم . صدای قدم هایم در شب با صدایِ جیرجیرک ها یکی می شد . وقتی می رسیدم پاکتِ دیگری را رویِ جاکفشی میدیدم . رویِ آن نوشته بود " چقدر خسته ای عزیزم "..

و من مبهم و طرد شده به خواب می رفتم.

امّا مَن خودم را برایِ تو مهیّا کرده ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید