ویرگول
ورودثبت نام
مریم اخوان
مریم اخوان
مریم اخوان
مریم اخوان
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

مسافر بالا شهر

یادگاری روی کاپوت
یادگاری روی کاپوت

با دوربین عکاسی کنار خیابان ایستاده بودم. سرمای دی‌ماه تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و باران نم‌نم می‌بارید. خیابان خلوت بود و تاکسی؟؟؟ مگر معجزه ای می‌شد... نیم‌ساعت کنار جدول ایستادم تا بالاخره ماشینی سرعتش را کم کرد و درست جلوی پایم ترمز زد. لابد صدای «تجریش» گفتنم را شنیده بود.
در را باز کردم و سوار شدم.
راننده از آینه نگاهی زیرچشمی انداخت و گفت:
«عکاسید؟ مواظب باشید ندزدنش. این روزا گرونی بدجور دزدها رو آورده بالا شهر.»
کیف دوربین را بغل گرفتم. تصویرش در آینه درست مثل عکس‌های چاپ‌شده، دروغ نمی‌گفت: هنوز سبیل‌هایش درست‌وحسابی سبز نشده بود.
نمی‌دانستم از آن بچه‌هایی‌ست که از پرخوری ورم کرده‌اند یا ژنتیکشان کارخانه‌ی تپل‌های خانوادگی راه انداخته است.
در دلم گفتم: «از اون بچه‌پروهاست... اگه جوابش رو بدم تا آخر مسیر لاف می‌زنه.»
خیابان خلوت بود. چاره چه بود؟ جمعه‌صبحی زیر پل نیایش، تاکسی از کجا پیدا می‌کردم؟ خودم را به آن راه زدم و فقط «اوهوم»ی گفتم.
نگاهم به تسبیح چوبی آویزان از آینه افتاد. از همان‌هایی بود که برادرم پیش از مرگش به گردن می‌انداخت. چند وقتی بود گمش کرده بودم و هرچه گشتم، پیدایش نکردم. حس کردم راننده دارد از توی آینه نگاهم می‌کند. نگاهم را از پنجره‌ی بخارگرفته بیرون انداختم و در خودم فرو رفتم.
به چهارراه که رسیدیم، باران شدت گرفته بود. چند نفر کنار خیابان دست تکان می‌دادند. راننده با آن‌که صندلی‌ها خالی بود، گازش را گرفت و از کنارشان رد شد.
صدایم بلند شد: «چرا سوارشون نکردی؟ بیچاره‌ها زیر بارون موندن!»
نگاهش را از آینه به من انداخت؛ چهارده، پانزده ساله به نظر می‌رسید. خش‌خشی در گلویش انداخت و گفت:
«مسافرکش که نیستیم خانم! فقط واسه شما وایسادم. داشتین از سرما می‌لرزید.»
گفتم: «خب اونا هم مثل من بودن!»
لبخند زد. «نچ، شما فرق دارین... شبیه مامانمید.»
ته دلم خواستم حرفش را باور کنم و برای چند لحظه فکر نکنم که شاید بخواهد مرا بدزدد یا جیبم را بزند.
گفت: «مامان منم مال بالاشهر بود. از اون زنای باکلاس مثل شما. عاشق سیبیلای بابام شد. شونزده سالش نشده بود که زدو منو حامله شد... خونواده‌ش طردش کردن، اومد پایین شهر. شش سال بعدم خواهرای دوقلوم بدنیا اومدن. الانم چند ساله مریضه و تو تخت افتاده.»
مکثی کرد. انگار گلویش سنگین شده بود: «منم جمعه‌ها ماشینو می‌ندازم زیر پام، میام بالا شهر. تو کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که مامان ازشون می‌گه می‌چرخم، که یادم نره اصلمون مال اینجاست... نه اون خراب‌شده‌ای که همه‌اش پر از مفنگی و قمه کشه.»
از پدرش پرسیدم.
گفت: «از وقتی من به دنیا اومدم، یا مست بوده یا پای بساط. هر چی داشت، تو قمار باخت. الانم هفته‌ای هفت روز خونه نیست.»
طاقت نیاوردم. سنش را پرسیدم.
گفت: «بیستم تموم شده. از ده‌سالگی تو کارگاه دوستم کار می‌کنم.»
داستانش آن‌قدر لایه داشت که دیگر چیزی نپرسیدم. از کجا باید میدانستم راست می گوید یا دروغ. راستش را هم میدانستم، چه فرقی می کرد. کاری از من بر نمی آمد. یاد حرف دوستم افتادم که چند وقت پیش می گفت: «آدمی که از خانواده شانس بیاره، بخت و برده!»
به میدان تجریش که رسیدیم، سکوت را شکست:
«می‌تونین ازم عکس بگیرین؟»
دوربین را بالا آوردم. گفتم: «آماده‌ای؟ یک، دو، سه...» کلیک.
گفت: «وایسا، وایسا! عکس خوب نیافتاد.»
تسبیح را از آینه برداشت و دور گردنش انداخت.
«حالا بگیر.»
تسبیح دورگردنش مرا یاد آخرین عکس برادرم کنار دریا انداخت که با یک دست تسبیح را گرفته بود و با دست دیگر عینک دودیش را. قبل شات بعدی، بهش گفتم ژست برادرم را بدون عینک بگیرد.
از ماشین که پیاده شدم، دو تراول صدتومنی روی صندلی گذاشتم و شماره‌اش را گرفتم تا عکس را برایش بفرستم. تشکر کرد.
در را باز کرده بودم که صدایم زد:
«خانم! این تسبیح یادگاری من به شما.»
تسبیح را گرفتم و دور گردنم انداختم.
تمام مسیر تا خانه به داستان آن پسر و برادر مرده‌ام فکر می‌کردم.


#دنده عقب با اتو ابزار

مریم اخوان

دنده عقب با اتو ابزارمسابقه نویسندگیمسافرسفر به گذشتهخاطرات
۱۱
۳
مریم اخوان
مریم اخوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید