هنوز هم پرسه زنان به دور شهر در پیِ حادثه ام و تو نمی دانی انبوهی از من، بی کس ِ بی کس از جمعیت گذر می کند. این «همه کس» را تحمل کرده ام و حالا من مانده ام در رویایی ترین شکل تو. غایت، تو بودی عزیز، لیک ردپای من حالا خیانت است. «خیانت»، شوخیِ فجیعی ست که هرروز ، خنده ی مبهمی را فریاد می کشد و من هرلحظه در فکری دور با «خیانت» می جنگم و هر بار درپایان، مرهم همان «خیانت» می شود. باور نخواهم کرد که روزی من و تو، بی صورت جمع شویم. چرا که عهد امروزیِ ما مسخ« رفتن» است؛ بدون درود، بدون بدرود