امروز پدربزرگم رو از دست دادم. فوت کرد. به همین راحتی. ماه پیش سالم روی تختش خوابیده بود، اما امروز باید امیدوار باشم تا آرامش و رحمت قرین روح بزرگش باشه. پدربزرگم نزدیک به یک ماه تمام با مرگ مبارزه کرد. با قضیهی مرگ همیشه مشکل داشتم، هیچوقت برام حل نشده، هیچوقت نتونستم سوگ رو به پایان برسونم... مادربزرگم سه سال پیش از دنیا رفت و هنوز هم من هر موقع اسم مادربزرگم رو میشنوم، گریه میکنم. زندگی چیز عجیبیه... یک روز عزیزترین آدم هات راجع به ساعت دفن بدنت توی دل خاک با هم صحبت میکنند. عجیب بود... از بیمارستان به پدرم زنگ زدند، "ما در حال احیای بیمار شما هستیم." برادرم رفت بیمارستان، برگشت، در رو باز کرد، یکم مکث کرد، بعد گفت: بابا، بابابزرگ رفت... سر سفره نشسته بودن، به یک باره همه گریه کردند. طفلک مادرم... هر چند که من پدربزرگم رو از دست دادم اما مامانم، پدرش رو از دست داد؛ تنها کسی در زندگیش داشت. "بیچاره او که در تمام زندگانی اش بختبسته بود." آدم هیچوقت قدردان چیزهایی که داره نیست تا وقتی که از دستشون بده. من اما پتک بزرگی روی سرم خورده بود، هم دلایل شخصی برای من داشت و هم دلایل مبرهن... موندم... عجب سالی بود، سال کنکور لعنتی که همه چیزم رو از من گرفت. خدا خدا خدا خدا، شاهد همه چیزه. همه چیز. سرد شدم، خشکم زد، مامانم رو بغل کردم و بوسیدمش... تنها کاری بود که از من برمیآمد... اونجا گریه نکردم اما بعدش رفتم طبقه پایین و طوری گریه کردم که انگار مرد جنگ زده ای بودم که همه چیزش رو از دست داده. به دوستهام پیام دادم و ازشون طلب دعا برای پدربزرگم رو کردم. خدایا راه روشن رو به من نشون بده. "فردا می تواند روز آخر ما باشد، قناعت کن و راضی باش... و به نوعی زندگی کن که هر روز برای مرگ آماده باشی، بدون پشیمانی..."
بعد از اون، خوابیدم... خواب بعد از گریه...
وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
و [در انجام فرمان هایِ حق و در جهاد با دشمن] سستی نکنید و [از پیش آمدها و حوادث و سختی هایی که به شما می رسد] اندوهگین مشوید که شما اگر مؤمن باشید، برترید.
پ.ن: سال پیش بود که کتاب بچه خوک آقای نیکزاد نورپناه رو دیدم، مادرم شروع کرد به خوندن و گفت این بهترین کتابی بود که باهاش ارتباط برقرار کرد، شاید چون هم نویسنده و هم مادرم درگیر مریضی پدرشون بودن... میخوام شروع کنم به خوندنش.