از خودم پرسیدم واقعاً تو کی ای؟ چی ای؟ وقتت رو تلف چی کردی؟ آدمهایی که تر و خشکت کردن قبول ولی دیگه راه زندگیت رو خودت برو. چی میخوای حالا؟ نوشتن؟ خب توی اون هم توانایی آنچنانی نداری، قبلاً داشتیا، کشتیش، کشتنش... با ندیدن! همینقدر ساده. اشکهام از چشمهام پایین نمیاد میگم ای بابا خیلی زندگیم سخته لعنتیا ولی میگم چه پررو... فلانی و فلانی چی؟ تو حداقل این چیزها رو تجربه نکردی... ولی بعد یه بچه ۷ ساله داخلمه که میگه تو بدترش رو ندیدی ولی انگار بدترش رو حس کردی چه بده که آدم احساسی باشه چه بد چه بده که آدم نفهمه داره با خودش چی کار میکنه... حالا چی ام؟ یک آدم با آرزوهایی که یادم هم نمیاد... فقط دنبال اینم که بقیه بگن خوبی... حتی دیگه اونقدر تلاشی هم نمیتونم بکنم تا این تعریف ها رو بگیرم... فردا آخرین امتحانمه ۴ درس مونده، وسط ها واسه استراحت رفتم ثواب کنم مثلاً، کباب شد! با وضعی که من دیدم اصلا توی کار آدمی و خلقت خدا و هر چی بگی نگی موندم... چی سرم نیاوردی؟ (آخه نوکرتم؟)
دقت کردین یه وقتایی میبینید چقدر شدید مثل اون رفتارهایی که از مامان و باباتون دوست نداشتید؟
باید از اینجا برم، باید... به هر جا که شد. یکم انتلکت وار و به شیوه تئاتریها که افسردگی من رو پاره کرده مثلاً بگم: شاید در جبر دیگری، آدمی خوشحال تر بودم.
