خیلی وقته که ننوشتم... چیزی برای خودم. به حدی توی یه حالت کما و زندگی نباتی فرو رفتم که صادقانه حالم از وجود و آدمی و هر کوفت و زهرماری بهم می خوره. امتحانات هم حالا شروع شده، دلم می خواد برگردم وقتی که فقط خودم مهم بودم، وقتی بقیه اینقدر ازم توقع خوب بودن نداشتن و انتظار چیزی که خودشون بهش نرسیدن رو از من نداشتن، چیزی که حتی آرزوی یک ثانیه من هم نیست. انگار همش دنبال اینم که ثابت کنم من دارم یه کاری می کنم، زندگیم هدر نمیره، این ترس لعنتی که من رو توی زندانش بی آب و غذا ول کرده که به دل همه هست که نکنه نکنه نکنه بشن شصت و نرسیده باشن و زندگی نکرده باشن. دلم می خواد برم یه جای دور، یه جای خیلی دور مثل بوشهر، دور از این فکرها به دنبال یه زندگی آروم کاری و عاطفی که فقط بگذرونم مگه زندگی چیزی جز اینه؟ برم یه جایی دور از تجملات، جای آدم های باصفایی که ازم مراقبت کنند، مثل یه طفل چند ماهه شکننده شدم. جام برام تنگه و نمی تونم نفس بکشم دیگه. سرنخ هام رو برای زندگی از دست دادم من کی ام؟ من چی ام؟ به خودم بر می گردم به هیچی نمی رسم. مشکلات زندگی بیشتر از طاقتم شده حالا هی آدم ها هم باهام بی معرفتی می کنند و خوشحالن که اینی ان که هستن به آدمی که غصه بقیه براش مهم نیست نمی تونم اعتماد کنم به آدمی که میره تا بری دنبالش... خلاصه یه چند وقتیه مثلا از وقتی خدا این جون رو به من هدیه داد که دیگه نگذشت اونجوری که باید، همیشه اونی ام که خودم رو ثابت کردم. چند وقت پیش با دوستم که رفتم بیرون وسط حرف هاش یه ماجرایی گفت و یه چیزی گفت که یکی دربارم گفته منم یهو زدم زیر گریه هر چی توی دلم بود رو گفتم به عبارتی کاری رو کردم که خوراک خودمه... OVERSHARE! گفتم که اون ها که دارن بهترین جای خودشون زندگی می کنند چی می دونن از من؟ واقعا چی می دونیم از هم؟ آدم توی زندگیش آدم های امن می خواد ولی کاش می تونستم برگردم، برگردم به وقتی که فقط خودم مهم بودم. دلم می خواد بخوابم، یه خواب عمیق دور از آدم هایی که می شناسم دور از اون و اون و اون. مگر آدمی نمی داند که فراموش می شود کانه لم یکن؟ می خوام یه جا بشینم و بگم من خوبم فقط یکم تنهام بذارین خودم خوب میشم.
زندگی داریوشی کی تمام می شی پس؟