این چند روز نارفاقتی دیدم و قیصروار فکر کردم که کی واسه من یه نخود مردونگی رو کرد و فلان و بیسار... امروز برادرم رو دیدم بهش گفتم بد نارو خوردم! گفت مشتی کی دلت رو شکسته؟ گفتم نمیدونم والا، دوست؟ گفتم بهش نمیدونم چرا حتی دیگه ناراحت هم نشدم از کارش. گفت: "کم کم داری بزرگ میشی، میفهمی چی به چیه... همینه دیگه!" ولی جدی نکنه اشتباه از منه؟ که به هر کی که محبتی کرد، اجازه دادم جایگاهی توی زندگیم پیدا کنه. نگار امروز دستم رو گرفت برد یه گوشه من رو، بهم گفت: ببین میدونم ناراحتی ولی قبل از دوست شدن با هر کس باید بپذیری که اون آدم ممکنه بهت دروغ بگه، یه کاری کنه شکست بخوری، از موفقیتت بعضی جاها خوشحال نشه و... راستش دلم شکست (صداش رو هم شنیدم به خدا) آخه دوستی که نشد این...! (تد لسو یه جملهای میگفت که ای کاش آدمها رو موقع کاری که از ضعفشون انجام میدن، قضاوت نکنیم. اما آقای تد لسو آخه کارهاشون رو ببین، بعد این رو بگو!) این و اون امروز ازم پرسیدن ناراحتی؟ ناراحتی؟ نه بابا به خدا از بقیه ناراحت نیستم، فقط یه خورده به کارهای خودم فکر میکنم که سعی کردم برای همه تا جایی که بتونم مهربونی کنم چون همیشه فکر میکنم که همه توی خانوادههای خوبی بزرگ نشدن و محبت رو به طوری که باید دریافت نکردند. این هم نتیجش اینه که یهو انتظاراتت رو بالا میبری که یالا نوبت تو این دفعه! ولی واقعاً زندگی این شکلی کار نمیکنه. خلاصه راه پیشنهادی منم بعد دیدن نارفیقی، دوریه. (حتی راه پیشنهادی چت جی پی تی، اما چی بگم هیچ موقع احساسات پیچیده انسان در قالب کدها در نمیان.) اما باز هم دوری و دوستی همیشه بهترین آپشنه و ناراحت کننده ترین برای من اما هر روز به خودم میگم که انسان بردهی تجربست، تجربه کن و بگذر. یه دفعه شوهرخاله مامانم خدا بیامرز بهترین نصحیت عمرم رو بهم کرد (مامانم بهترین شوهرخالهها رو داره جدا از شوخی)، بهم گفت: اگه میخوای توی زندگیت آرامش داشته باشی، از هیچکس انتظار نداشته باش و کار خوبت رو برای حال خودت انجام بده.
پ.ن: چون حرف از قیصر شد، دوست داشتم این هم بگم که "سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیوار و سه دفعه که اذون مغرب رو بگن همه یادشون میره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم..."