چه روزهایی داره میگذره و از دست میره کاپیتان. مراجعه به روانپزشک از اون کارهایی بود که در این روزها اتفاق افتاد، استفاده از قرصهای اعصاب و روان تا جایی خوب میتونن باشن که حقیقت این که "یعنی اگه این قرصها رو نخورم، حالم خوب نمیشه؟" نخوره توی صورتتون. بله میدونم آدم سرما هم میخوره باید قرص بخوره تا خوب شه ولی این یکی یکم فرق میکنه، قبول کنید که فرق میکنه. رفتم با یه مشاور واسه این دوره ۲۵۰ روز صحبت کردم برنامه بده بهم جالب نبود عوض کردم مشاور رو. نه که این آقاهه حالا خدا باشه ولی خب بد نیست. متاسفانه اون آقا خداهه ظرفیتش پر بود، منم گفتم "برو بابا، مهم خودتی و خودت. تهش خودتی و خودت. چه فرقی داره حالا کی بهت برنامه بده؟ کی آزمون باهات کار کنه...؟" یه درس میخوای بخونی دیگه... اینقدر بزرگش نکن. (۲۵۰ روز دیگه میام میگم پرونده دبیرستان و کنکور هم بسته شد. دیگه یکسال اضاف دوباره موندن براش کافیه. زیادی هم هست.) تهش خودتی و خودت. یادت نره تهش خودتی و خودت. تهش خودتی و خودت. فردا باید برم ثبت نام آزمون... بعدش برم باشگاه هم بزنم توی گوشش واقعا خسته میشه تن آدم از درس مداوم. آقا یا میشه یا نمیشه دیگه. لازم نیست حالا تو جهان رو نجات بدی این دفعه. بعدش هم بیام این منبع درد (اتاقم رو میگم) یک دستی بهش بکشم. باید به دوستم هم پیام بدم بگم سلام خوبید؟ میشه دوباره با هم صحبت کنیم. نیاز دارم به یک همصحبت.
خلاصه دیر میفهمیم ولی میفهمیم که هنر رندانهی به تخمگرفتن عجب چیزی بود. دو تا کتاب هم سفارش دادم؛ "ایکیگای" و "انجمن شاعران مرده"... از فردا باید درس رو هم شروع کنم. واقعا نمت.