ساکت در راهروها به سمت پارکینگ آکادمی میرود. یک ماه قبل از بیمارستان مرخص شده بود و تمام ماه را به جلسه با اعضای مختلف سازمان گذرانده بود. در ماشین سیاه و طلایی اسپرتش را باز میکند و کیفش را داخل میاندازد. آرام سوار میشود و کنار پیتر مینشیند.
- چطور بود؟
دختر قهوه را از او میگیرد و سرش را به به عقب تکیه میدهد. پسر رانندگی به سمت خانهشان را شروع میکند.
- شورای جهانی مثل مهدکودک بچه های سه سال است.
- مگه غیر از اینم میشه؟ اون طوری که دیگه شورای جهانی نیستن
دختر لبخند میزند. کمی از قهوه را مزه میکند. پسر بدون اینکه به او نگاه کند میگویید:" قهوه تلخ با مقدار مناسبی شکلات تلخ. همون طوری که دوست داری." دستش را روی دست دختر میگذارد. لبخند میزند"میدونستم نیازش داری، جلسههات با شورای جهانی همیشه باعث سردرد میشن برات." همچنان نگاهش به جاده است. صدایش نگران و مهربان است. دختر سرش را به شیشه تکیه میدهد و آرام میگویید:" واقعا بدون تو چی کار میکردن آخه؟" چشمانش را میبندد. پسر در جواب دستش را محکمتر میگیرد. بعد از چند دقیقه دختر سکوت را میشکند:" قبول کردن." صدایش محو است. پسر ماشین را در پارکینگ خانهشان پارک میکند.
- پس... واقعا قراره همه رو جمع کنیم...؟! باورش سخته چهار ساله ندیدمشون...
دختر لبخند نصفه نیمهای میزند و سر تکان میدهد. خسته است اما خوشحال. مشتاق دیدن دوباره تکتک آنهاست اما نگران است. نمیداند چطور بهشان توضیح خواهد داد. کیفش را بر میدارد و پیاده میشود.