آرام در راهرو میگذرد و روی مبل دونفره سیاه و زرد مینشیند. هنوز باورش نمیشود که چهار سال تمام از هم دور بودهاند. میداند پیتر و ملیندا در حال انجام آخرین کارها هستند. لبخندی خسته و هیجانزده تمام صورتش را فرا میگیرد.
***
اعضای تیم نگهبانان خسته و له از سالن خارج میشوند و الکس را تنها میگذارند.
**
یوجین خودش را روی تخت کنار لوکا میاندازد. ساعدش را روی چشمانش میگذارد. خسته تر از آن است که حرفی بزند. آرام دستش را زیر دست مشت شده ی لوکا سرمیدهد و با انگشتانش آن را در آغوش میگیرد.
**
جاناتان روی مبل سرمهای اتاقش دراز میکشد و کتابی از کوه کتابهای روی میز برمیدارد. یکی از آن کتابهایی که آنجل به او داده است. غرق در کتاب میشود و متوجه نمیشود می کنار ایستاده است.
- جان! ساعت پنجه! قرار بود بیای اتاقم.
جاناتان سریع کتاب را کنار میگذارد. می آرام روبروی او مینشیند.
**
کمی صبر میکند تا سالن خالی شود و بعد سطح تمرین را روی بالاترین حالت میگذارد. تمام نوارهای نقرهای دیوار به رنگ طلایی تغییر میکنند و همان لبخند کوچک نیز از صورتش محو میشود. هنوز سخت است باور کند که آخرین چیتا و نگهبان تمام جهانهاست. اگر موفق شود که مشکلی نیست اما اگر شکست بخورد چیزی باقی نمیماند که بخواهد مراقبش باشد. پنجمین ربات را خورد میکند. فکرش به سمت ماموریت بزرگشان میرود. میداند باید با توجه به مهارتها و شخصیت افراد تیم هر کدام را به یکی کشورهای ماموریت بفرستد. اما...
رشته افکارش با باز شدن در پاره میشود. آخرین ربات سطح ده را به گوشهای پرت میکند و به سمت در برمیگردد. پیتر به در تکیه داده است.
ـ خودت خوب میدونی چی میخوام بگم الکس.
دختر بطری آبش را بر میدارد و روی نیمکت کنار زمین مینشیند. سرش را پایین میاندازد، پسر میداند خسته است. آرام جلو میآید و کنار دختر مینشیند. دختر سرش را روی شانه او میگذارد.
- میدونی که نمیتونم پیتر... باید آماده باشم...
- الکس، خودت خوب میدونی نمیتونی تنها همه رو نجات بدی...
***
می دستش را روی شانه الکس میگذارد و دختر را از خاطرات بیرون میکشد.
- آماده ای؟
الکس سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و بلند میشود. می نگاه نگرانی به او میاندازد اما چیزی نمیپرسد. با وجودی که دختر درد و ضعفش را پنهان کرده اما میتواند نگرانی و درد کشندهاش را حس کند. الکس آرام بیرون میرود؟ کیف سیاهش را از پیتر میگیرد و سوار جت میشود.