Alex Smit
Alex Smit
خواندن ۳ دقیقه·۲۲ روز پیش

آکادمی جهش‌یافته قسمت ۹

ایکاریس به پشتی مبل تکیه می‌دهد. می‌داند کاری از دستش بر‌نمی‌آید. دست هایش را مشت می‌کند و فشار می‌دهد. در باز می‌شود.لوییس آرام جلو می‌آید. دستش را می‌گیرد و فشار می‌دهد. ایکاریس خسته است. لویس حسش می‌کند. حق دارد. شرایط چیتا مدام بدتر شده‌است. دکتر‌ها دیگر به سوالات آن‌ها جواب نمی‌دهند. به او نگاه می‌کند. شانه‌هایش افتاده‌اند. رد خستگی، نگرانی و ضعف در چهره‌اش واضح است. لوییس می‌ترسد با این شرایط دختر هم به مادرش ملحق شود. کنار ایکاریس روی مبل می‌نشیند. دخترک آرام به او تکیه می‌دهد. لرزشش را حس می‌کند. آرام پتویی که ملیندا می برای دختر آورده را روی شانه‌های لرزانش می‌اندازد. دختر نه چیزی می‌گوید و نه حرکت می‌کند. در آرام باز و می وارد می‌شود. آرام جلوی دختر زانو می‌زند. دستش را روی صورت رنگ پریده‌اش می‌گذارد. آرام می‌گوید:"باید استراحت کنی ایکاریس. این کارا به اون کمکی نمی‌کنه." دختر سرش را پایین می‌اندازد. می به لوییس نگاه می‌کند. لوییس دختر را با می تنها می‌گذارد. می کنار ایکاریس می‌نشیند. دخترک خسته را بغل می‌کند. جلوی اشک‌های دختر را نمی‌گیرد. دخترک نگران است. هردو نگران هستند. برای او. که چطور بی هوش روی تحت دراز کشیده و تمام درد را فرو می‌دهد. که چطور برای زندگی می‌جنگد. دخترک او نگرانش است. می‌لرزد. اشک می‌ریزد. می می‌داند دختر توان از دست دادن ندارد. نه دوباره. می‌داند اگر اتفاقی بیفتد، او باید مراقب دخترک باشد. باید از ایکاریسِ او محافظت کند، حتی در مقابل خودش. در آرام باز می‌شود. مردی با روپوش سفید وارد می‌شود. نگاه هردو به سمت اوست.

- حالش بهتر شده. به هوش اومده...

ایکاریس بلند می‌شود. نیازی به پرسیدن نیست. دکتر جواب می‌دهد:"می‌تونی بری پیشش، ولی آروم. نباید بهش فشار بیاریم، وگرنه..." ایکاریس منتظر ادامه حرف نمی‌ماند. به سرعت از اتاق خارج می‌شود.

***

جلوی در اتاق متوقف می‌شود. روی در اتاق نام او را نوشته‌اند. نام او. مادر‌خوانده‌اش، الکس اسمیت. آرام در را باز می‌کند. روی تخت نشسته است. چشمش به ایکاریس می‌افتد. رنگش پریده، آثار درد در چهره‌اش نمایان است. الکس لبخند می‌زند. نه آن لبخند همیشگی‌اش، نه آن لبخند پر انرژی. لبخندی پر از تلاش برای زنده ماندن. لبخند بعد از چند سرفه خونی پر درد. لبخندی که می‌خواهد دخترکش را آرام کند. لبخندی که می‌گوید:" چیزی نیست دختر. خوب می‌شم." دخترک دیگر نمی‌تواند. اشک‌هایش روانه می‌شود. الکس با وجود درد بلند می‌شود. با تمام وجود او را در آغوش می‌گیرد و آرام می‌کند. درست مثل زمانی که بچه بود. درست مثل زمانی که هنوز نمی‌توانست قدرت‌هایش را کنترل کند. درست مثل زمانی که زخمی و خسته از تمرین طاقت فرسا بر می‌گشت. آرام به موهای بلند دخترکش دست می‌کشد. آرام در گوش دخترکش زمزمه می‌کند:"چیزی نیست ایکاریس. اشکال نداره..." دخترک را روی مبل می‌نشیند. دخترک کم‌کم در بغلش خواب می‌رود. آرام پتو را روی دخترکش می‌اندازد. موهای زیبای او را از روی صورتش کنار می‌زند. روی مبل کنار تخت می‌نشیند. آرام چشم هایش را می‌بندد. کسی آرام دستش را می‌گیرد. چشم‌هایش را باز می‌کند.

- خوشحالم بهتری...

- می‌دونم

به دخترک نگاه می‌کند.

- دوباره؟

می کنارش می‌نشیند. آه می‌کشد.

- آره. نمی‌تونم راضیش کنم. یه هفته میشه...

- نه چیزی خورده نه خوابیده یکم. واقعا باید بیشتر مراقب باشه. می، اون آماده نیست که دوباره...

آه می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. می‌ پوزخند غمگینی می‌زند.

- کی اینو می‌گه! تو خودت کلا...هی! الکس!

سرفه‌هایش بدتر می‌شوند. دستی که جلوی دهانش گرفته پر از خون شده. می سریع داروی آرام‌بخش را از روی میز بر می‌دارد. پرستار در حالی که با شادی سوت می‌زند وارد می‌شود. چشمش به الکس می‌افتد.

- به چی نگاه می‌کنی؟! برو دکتر رو صدا کن!

پرستار سریع بیرون می‌رود. می دارو را به مچ دست الکس تزریق می‌کند. مقاومت نمی‌کند. همین می را نگران‌تر می‌کند. دخترکش از همان اول از دارو متنفر بود. می‌گفت ضعیفش می‌کن. از همان اول، از همان روز در مدرسه ابتدایی. جایی که اولین بار هم را ملاقات کردند.

alex smitدخترمی‌نشیند دخترک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید