من از آن قبیل آدمهای خوشبخت دنیا هستم که میتوانم از کوچکترین چیزها هم با تمام وجودم خوشحال شوم و لازم نیست اطرافیانم برای خنده بر لبم آوردن دست به عملیات کبری ۱۱ بزنند. البته وقتهایی هم که میفهمم مثلاً برای سورپرایز کردن من برای تولدم چقدر برنامهریزی کردهاند هم کیلو کیلو قند در دلم آب میشود، ولی مثلاً وقتی برایم به عنوان کادو تولد چند بسته از خوراکی مورد علاقهام را میخرند هم تقریباً به اندازه همان سورپرایز شدن ذوق میکنم و کیلو کیلو قند در دلم آب میشود، حالا فوقش یکی دو کیلو کمتر!
حالا اینکه این کار را خانواده خودم یا دوستان همسن و سالم انجام بدهند یک طرف، تصور کنید حال من را وقتی که پدرشوهر با فضل و کمالات ریش سفیدم که از ریز و درشت حاج آقا صدایش میکنند این کار را کند. کدام کار؟ خریدن یک بسته بزرگ از انواع پفک برای عروسش! چرا؟ چون در مسافرتی که چند ماه پیش با هم رفته بودیم، دیدند که من از همسرم خواستم جایی نگه دارد تا پفک بخریم، و با وجود اینکه خودشان اصلاً اهل این قبیل خوراکیها نیستند، وقتی برای خرید منزلشان به فروشگاه رفته بودند، این بسته را هم برای من برداشته و خریدهاند و روز بعد وقتی به خانهشان رفتیم آن را به من دادند.
آخ که در آن لحظه چقدر قلبهای ریزه میزه در وجودم شکل گرفت و از چشمهایم به بیرون شره کرد. آخر تصور کنید: پیرمردی که در فروشگاه چشمش به پفکها میافتد و یاد عروس خجستهاش میافتد و دست دراز میکند و یک بسته برمیدارد و در چرخ خریدش میگذارد. نباید برای این همه توجه به علایق او مُرد؟
حالا این بسته پر از پفک و کرانچی شده مایه ذوق من. گذاشتمش وسط میز ناهارخوری خانه و هی نگاهم بهش میافتد و ذوق میکنم. راستش چند بار هم تصمیم گرفتم خوردنشان را شروع کنم ولی دلم نیامد. ترسیدم تمام شوند و این ذوق شیرینم هم تمام شود. آخر سر به این نتیجه رسیدم که فقط ثبت این حس خوب است که میتواند مزهاش را همیشه زیر زبانم نگه دارد. مزهای که کیفش چیزی شبیه داشتن مهربانترین آدمها در اطراف آدم است.