مجموعه کتابهای «به من بگو چرا؟» را یادتان هست؟ چند جلد کتاب بودند که هرکدام درباره شاخه خاصی از علم به ما بچههای خنگ و چشم و گوش بستهی قدیم اطلاعات میدادند. در آن دورانی که هنوز اینترنتی در کار نبود و تلویزیون هم ۲ کانال بیشتر نداشت، این کتابها برای ما نقش دریچهای از نور را ایفا میکردند که میشد با آنها ساعتها سرگرم شد و خیالپردازی کرد. تیتر بیشتر مبحثهای این مجموعه هم یک سوال بود. مثلاً «یاخته چیست؟» یا «مثلث برمودا کجاست؟» یا سوالاتی از این قبیل که ما حتی گاهی معنای واژههای خود آن سوال را هم نمیدانستیم، چه برسد به اینکه بدانیم و دربارهاش سوالی ذهنمان را درگیر کرده باشد!
در خانهی ما این کتابها موروثی بودند. یعنی وقتی خواهر بزرگترم خودش به درجهای از فهم و کمال رسیده بود آنها را برای خواهر سومم خریده بود، خواهر سوم بعد از مدتی آنها را به خواهر چهارم بخشیده بود، و آخر سر هم وقتی من آنقدر بزرگ شدم که دیگر کتابهایم در کمد زیر میز تلویزیون جا نگیرند و کتابخانهای از آنِ خود داشته باشم، خواهر چهارم آنها را به من بخشید. من آن وقتها تازه دبستان را تمام کرده بودم و به راهنمایی رفته بودم. یادم هست اکثر ظهرها که مادر و پدرم خواب بودند به سراغ این کتابها میرفتم و تا جایی که هجوم خواب قیلوله اجازه میداد میخواندمشان و با خواندن هر مبحث به جای اینکه سوالاتم رفع شود، سوال جدیدی به سوالاتم اضافه میشد. عجیبترین مبحث هم بخش «مثلث برمودا»ی این کتاب بود که آنقدر ذهنم را مشغول کرده بود که در همان سن کم چند کتاب مستند دیگر دربارهاش خواندم تا بلکه بفهمم چرا این همه هواپیما و کشتی در آن نقطه از زمین مفقود شدهاند و البته آخر هم نفهمیدم.
خلاصه که این مجموعه کتاب جایگاه ویژهای در پرورش ذهن و حتی خیالپردازی من داشت و اصلاً قابل مقایسه با بقیه کتابهای کتابخانهام نبود. آنقدر که یادم هست لیستی از کتابهایم درست کرده بودم و در جهت ترویج کتابخوانی به همکلاسیهایم میدادم تا از بین آنها انتخاب کنند و برایشان به امانت ببرم، اما این مجموعه را در آن نگذاشته بودم تا نکند کسی بخواهد و برایش ببرم و برنگرداند!
اما چه شد که یادشان کردم؟
دیشب که به آتشبازیهای شهر به مناسبت ۲۲بهمن نگاه میکردم، یک لحظه از خودم پرسیدم راستی اینها چطور درست میشوند؟ و درجا پرت شدم به گوشهی سالن پذیرایی خانهی ۲۰ سال پیشمان و یک بعد از ظهر کشدار تابستانی و خودِ کوچکم و نگاه پر از شگفتیام به آن بخش از مجموعه «به من بگو چرا؟» که به این سوال پاسخ داده بود. از آن وقتهای سینماییطور بود که زمان میایستد و تصویر روی چشمهای در حال بسته شدن بازیگر محو میشود و صدا و تصاویری ناواضح با فیلترهای قدیمی جایگزینش میشود. از آن وقتها که وقتی به زمان حال برمیگردیم بازیگر را با چشمهایی پر از اشک و تنی ناتوان و احتمالاً زبانی الکن میبینیم.
به خودم که آمدم دیدم چقدر دلم میخواهد که میشد برگردم به آن روزها که سوالهای عجیب و غریب در حد «مثلث برمودا کجاست؟» بود و جواب ساده همهشان هم یکجا در چند جلد کتاب جا میشد. نه الان که جواب سوالهای عجیب و غریب ذهنمان، از خودشان عجیب و غریبتر و البته دستنیافتنیتر و غیر قطعیتر شدهاند و با این فکر پریشان اگر درگیرشان شویم هر کدام اندازه یک مثلث برمودا توان محو کردن ما از روی زمین را دارند!
دلم خواست یک نفر پیدا میشد و آن مجموعه کتاب را به روزرسانی میکرد و در آن به سوالات جدیدتر و به درد بخورتری جواب میداد. سوالاتی مثل «چه کار کنیم تا به آرزوهایمان برسیم؟» یا «چگونه از زندگی خود راضی باشیم؟» یا حتی «چگونه وقتی مجبوریم با یک دست چند هندوانه برداریم، زیر بارشان له نشویم؟».
قول میدهم اگر کسی چنین کتابی نوشت و به این سوالات سخت جواب داد، بر همه خوابهای قیلوله جهان غلبه کنم و تمام بعد از ظهرهایم را با خواندن آن پر کنم. حتی قول میدهم دیگر در بخشیدن آن به دیگران خسیسی نکنم و اسمش را در لیست کتابهایی که میتوانم به بقیه قرض بدهم هم بنویسم. فقط یک نفر پیدا شود که بگوید چطور از این مثلث برمودا که اسمش را زندگی گذاشتهایم خلاص شویم، بقیهاش با من!
۲۲ بهمن ۹۶