قلبش زخمی بود. قطرههای ریز و درشت خون در مسیرش روی زمین میچکید. اما او دستش را محکم روی قلبش گذاشته بود تا سد شود جلوی عظمت ریزش خون. نمیخواست دیگران ببیند زخمی شده. نمیخواست یک بار دیگر بشنود که خودت انتخاب کردی. دیگر طاقت نداشت به او بگویند این زخم که چیزی نیست. خون را جدی نمیگرفتند . زخم را اعتباری نمیدادند. حوالهاش میدادند به دیگرانی که از جنگهای بزرگتر بدون کوچکترین خراشی بازگشته بودند. در دلش شده بود بازندهی تمام جنگهای دنیا. تو بگو انگار که ملتی را بیسرزمین کرده. دیگر نمیخواست بشنود که اگر جنگ درستتری را انتخاب میکرد، اینقدر پریشان نمیشد. نمیخواست یک بار دیگر، دیگرانی را با غنیمتهای جنگی، به رخش بکشند.
کاش بعد از این جنگ بزرگ، جای دیگری داشت برای بازگشتن. جاییکه کسی مرهمی به زخم بگذارد اما کلامی اضافهتر نگوید.
آنقدرها خون از او رفته بود که خیال از راه برسد و ببردش به جهانی دورتر؛ جاییکه در آن میتوانی فاتح جنگهای بزرگ نباشی اما وقتی بازمیگردی کسانی باشند که از تو استقبال میکنند انگار که رسالتشان فقط رساندن مهر به قلبهای زخمی و شکسته است؛ همانها که دستهایشان شلاقٖ کلمه را رها کرده و مدت هاست شغلشان این شده که مرهم بسازند برای بازگشتههای جنگهای بیسرانجام. آنها روزیشان در شفای زخم.های قلب توست. تو بگو حالا با خیال انگار هرزمان بازگردی، آغوشی هست برایت...
نویسنده متن : مریم تاواتاو