به من گفته بود: " تو بازندهای." به چشمهایم زل زد و در حالیکه به صندلیش تکیه میداد، اتفاقات گذشتهام را کنار هم گذاشت و گفت: " قرار نیست همه برنده باشن " و من به پشت سرم نگاه کردم؛ به راهی که گذراندم تا به آن صندلی برسم؛ به تمام اتفاقاتی که مثل مهرههای شطرنج چیده شدند تا پرتم کند به نقطهای که داشت قانعم میکرد به تقدیرِ نادیدهگرفتهشدن، به تکرار بیپایانِ دستکشیدن از رویاها.
بلند شدم. ازپشت آن میز بیرون آمدم؛ از جلوی صندلیش که میگذشتم دستم را گرفت و گفت: " با این دستای سرد ، جایی غیر ازینجا دوام نمیاری " دستم را از بین انگشتانش بیرون کشیدم، آنجا، گرما و امنیتش را بوسیدم و رفتم. با شک رفتم ...
حالا که برای من قرنها از آن روزها گذشته، روی برگهای پاییزی کنارِ آنهایی که مرا با همین دستهای سرد، دوست دارند مینشینم، چای مینوشم، سرگرم رنگ برگ درختان میشوم، گاهی دستهایم گرم میشود اما دیگر نمیترسم. حالا دیگر هراسِ گفتنِ گذشته آزارم نمیدهد، دیگر آنقدرها برایم مهم نیست کسانی که میدانند در گذشتهام چه اتفاقی افتاده دربارهام چه فکر میکنند. فقط میدانم هیچ گذشتهای قرار نیست بازنده بودنِ تو را در آینده تضمین کند ؛ هیچکس آنقدر حق ندارد که پیشبینیِ بدبختشدنت را جلوی چشمانت تصویر کند. من هنوز باور دارم که باید از پشت میزی که در آن صندلی روبرویت میخواهد تو را به تقدیرِ بازنده بودن قانع کند بلند شوی و خودت را از نگاهی که تو را به سمت تلخی بدرقه می کند، نجات دهی تا شاید بتوانی به تمام میزهایی برسی که منتظرند تا بازی جدیدی را روی صفحه شطرنج پیاده کنی و تسلیم نشوی .
نویسنده : مریم تاواتاو
.