من از آنهایی هستم که وقتی دلشان میشکند محو میشوند. از همانهایی که در وقت ناامیدی، از هرچه چشم در عالم هست خودشان را قایم میکنند. نه حوصلهی جوابدادن به سوالهای بیربط را دارند؛ نه پاسخ به کنجکاوی آدمهای دور و نزدیک، آرامشان میکند.
تا به حال هم چندینباری اساسی خودم را غیب کردم. نخواستم کسی صورتم را ببیند وقتی زندگی، روی تلخش را نشانم داده؛ نخواستم گردنم را بگذارم روی تیغهی تیز گیوتین قضاوتٖ همهچیزدانها. نخواستم برایم تجویز راههای نرفته را کنند. ترجیح دادم تکههای قلب شکستهام را از زمین بردارم و بروم گوشهای پناه بگیرم. برای همین بهگوشهرفتهها، دلشکستهها و ساکتماندهها را خوب میشناسم.
بهنام دیانی را هم همین تازگیها شناختم؛ نویسندهای که حدود سی سال قبل، کتابی نوشت و رفت؛ محو شد در تاریخ ادبیات. بعضیها میگویند زنده است؛ بعضی میگویند سالهاست مرده. و من جزو همان بعضیها هستم که در فاصلهی روزی که فهمیدم چنین نویسندهای وجود داشته تا همین امروز که کتابش را خواندم، مبهوتم. توی پیادهرو، خانه، اتوبوس، هرجایی که فکرش را کنی هزار بار اسمش را با خودم مرور کردم و بغض کردم برای غربتش..در تمام این روزها هرجا رفتم یک چشمم زل زده بود به تصویر عکس کتابش توی گوشیم. یکی از همان عصرها که بهتزده بودم، رفتم به کافهی خلوت نزدیک خانه.آرزو کردم کاش آنجا بود. دلم میخواست برای او هم قهوهای سفارش میدادم؛ سیگاری تعارفش میکردم و میگفتمش که این کافه، دنج است؛ کسی نمیآید؛ کسی از تو چیزی نمیپرسد و من؟! من همان دلشکستهای هستم که چند قاره را پشت سر گذاشته و حالا معلق بین اقیانوس و خشکی، بین آدمهای سرزمین سرمایهداری، شبی نیست که به حال خودش و وطنش یک دل سیر، گریه نکند. شبی نیست که دلش پرپر نشود برای تمام آنهایی که تلاششان را کردند. تا ادبیات زمانهی پرجور ما را غنی کنند اما نامشان گم شد در تاریخ پرماجرای سرزمینم. همانها که قلمشان درخشان بود اما اقبالی پیدا نکردند تا مردم آنها را بشناسند. من اما کتاب تو را خواندم؛ من اما با داستان کوتاههایت آنقدری عجین شدم که از زندگی جدا شدم... جوری که دوباره دلم خواست محو شوم. دلم اندازهی تو شکست... دلشکستهای که هیججا از تو نشانی نیست؟!
.
نویسنده: مریم تاواتاو