همه میدونن ترس از شکست یعنی چی. ترس از اینکه نکنه موفق نشم. نکنه شکست بخورم و از همین هم که هستم عقب تر بیفتم یا صدتا فکر دیگه که باعث میشن شروع نکنیم که یک وقت شکست نخوریم. اما آیا میدونید ترس از موفقیت از اون هم بدتره؟
من الان موفق شدم، اما جرعتش رو ندارم. جرعت چیو؟ اینکه موفقیتم رو گردن بگیرم. همه بخاطر ویژگی های خوبم، دستاورد هام، خاص بودن هام و صد تا حسن دیگه ام تحسینم میکنن. میگن آفرین که وقتت رو هدر ندادی و مثل دوستانت نیستی و اینهمه ویژگی های خوب داری. اما من مثل منگل ها با تعارف و عشوه های لوس سعی دارم که بگم نه نظر لطفتونه، نه من اینجوری ها هم نیستم، نه خطم شانسی خوب شده، نه درسم اتفاقی خوبه، نه اون کار رو که بدون هدف انجام دادم ولی شد دیگه...
همه هم فکر میکنن که وای این چقدر فروتنی و افتادگی و... داره. نمیدونن چقدر من آدم ضعیفی هستم. نمیدونن که:
""" من میترسم که موفقیتم رو کسی بفهمه، میترسم فریاد بزنم که آره من به قله رسیدم. اصلا بعضی وقت ها به سمت قله نمیرم که توی چشم نباشم. چون موفقیت فحش خوردن داره، حسود داره، دشمن داره، دوست داره. اما من از دوستش هم میترسم. اصلا از خودِ دیده شدنه میترسم. میترسم قاطی آدما بشم. حتی امروز که همه آدم های جدیدی که وارد زندگیم میشن بعنوان یک فرد موفق تحسینم میکنن. اما من اینو نمیخوام. من غار تنهایی خودم رو میخوام، بدون هیچ موفقیتی. من عرضه موفق بودن رو هم ندارم. مدام اون رو به دیگران تعارف میکنم. مثل دانش آموزی که جواب سوال رو میدونه اما جرعت نمیکنه دستشو بگیره بالا و جواب رو بگه. جواب رو به بغل دستیش میگه که اون بگه. همه هم فکر میکنن چقدر آدم خوبیه... """
- خاک تو سرش. حیف نونِ ضعیفِ... (بهتره ادامه ندم) ?
?