محمد رازقی
محمد رازقی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

«تخم» زیباترین داستان کوتاهی که خوندم

سلام من محمد رازقی هستم، نویسنده‌ی خبرنامه‌ی چرخ چرخ چهارشنبه‌ها که در مورد موضوعات مختلف جالبی که در طول هفته میخونم اونجا می‌نویسم. اگه دوست داشتید پست‌های من رو بخونید اینجا رو ببینید و اگه دوست داشتین سابسکرایب کنید.

داستان «تخم» یک داستان کوتاه از Andy Weir، نویسنده‌ی معروف آمریکاییه که در سایت خودش در سال 2009 منتشر شده.

بعد از اینکه این داستان رو چند روز پیش خوندم حس خیلی عجیبی داشتم. وقتایی که این اتفاق برام میفته خیلی سخته که این حس رو پیش خودم نگه دارم و معمولن خیلی زود اون چیز رو برای دوستام هم میفرستم که بخوننش و بتونیم در موردش صحبت کنیم.

اما چون ترجمه‌ی فارسی این داستان رو روی سایت نویسنده پیدا نکردم تصمیم گرفتم که به صورت یه بلاگ پست به فارسی برش گردونم و شما رو هم توی ذوقی که از خوندنش کردم سهیم کنم. امیدوارم که این ترجمه‌ی دست و پا شکسته‌ی من رو به بزرگی خودتون ببخشید و از خوندن این روایت کوتاه لذت ببرید.


وقتی که توی راهت به سمت خونه بودی مُردی.

مرگت ناشی از تصادف بود. خیلی اتفاق خاصی نبود ولی به هر حال کشنده‌ بود و همسرت به همراه دو تا بچه‌ت رو تنها گذاشتی.

مرگ بی‌دردی بود. دکترها تمام تلاششون رو کردن که تو رو دوباره به زندگی برگردونن ولی تلاششون هیچ نتیجه‌ای نداشت، بدنت اینقدر خرد شده بود که از من میشنوی همون بهتر که زنده نشدی.

و ناگهان منو دیدی!

شروع کردی به صحبت: «چه ... چه اتفاقی افتاده؟ من الان کجام؟»

بدون اینکه تلاش کنم از کلمات نرم‌تری استفاده کنم خیلی راحت گفتم:«تو مُردی»

گفتی: «یه ... یه کامیون اونجا بود و بعد شروع کرد به لغزیدن و ...»

گفتم: «اوهوم!»

«من ... مُردم؟»

«آره ولی ناراحت نباش. همه تهش می‌میرن.»

به دور و ورت نگاه کردی و چیز جز نیستی ندیدی. فقط من بودم و تو.

پرسیدی: «این جا چیه؟ ... زندگی بعد مرگ که میگن همینه؟»

«آره تقریبن»

«تو خدایی؟»

«اوهوم! من خدام.»

«بچه‌هام. زنم. اونا چی میشن؟»

«این دقیقن همون چیزیه که دوست دارم ببینم. تو تازه مُردی، اونوقت دغدغه‌ی اصلیت خونوادتن. واقعن خیلی قشنگه این صحنه‌ها»

با شگفتی به من نگاه می‌کردی. برای تو، من اصلن شبیه خدا نبودم. شبیه یه مرد بودم، یا حتی یه زن. شایدم یه مقام پر ابهت مجهول. بیشتر شبیه یه معلم گرامر بودم تا حضرت حق.

گفتم: «نگران نباش. همه چی خوب میشه. بچه‌هات چون خیلی کوچیک بودن همیشه تو رو به عنوان یه آدم کامل در همه‌ی زمینه‌ها به یاد میارن. زنت هم از بیرون خودش رو خیلی ناراحت جلوه میده ولی از درون یکم خیالش راحت شده، هر چی نباشه زندگی مشترکتون داشت از هم میپاشید. البته ناراحت نباش یه حس عذاب وجدانی هم بابت این حسش داره»

«اوو ... خب ... الان چه اتفاقی می‌فته؟ من میرم بهشت یا جهنم یا چی؟»

«هیشکدوم، تو دوباره زنده میشی»

«عه؟ پس هندوها راست می‌گفتن؟»

«همه‌ی دین‌ها به شیوه‌ی خودشون راست می‌گفتن. بیا یکم راه بریم»

شروع کردیم در نیستی قدم زدن ... دنبالم اومدی و پرسیدی: «کجا داریم میریم»

«جای خاصی نمیریم، حس کردم باحال‌تره اگه موقع حرف زدن قدم بزنیم»

«خب، چرا این همه زندگی کردم؟ وقتی که دوباره به دنیا بیام از صفر شروع می‌کنم درسته؟ مثل یه بچه. تمام تجربه‌ها و همه‌ی کارایی که توی این زندگی کردم از بین میرن و اصلن دیگه مهم نیستن»

«نه اینطوری نیست. تو همراه خودت تمام تجربه‌ها و آموخته‌های زندگی‌های قبلیت رو داری، فقط الانه که اونا رو یادت نمیاد.»

وایستادم و شونه‌هات رو گرفتم و بهت گفتم: «روح تو خیلی شگفت‌انگیزتر و بزرگتر از چیزیه که بتونی حتی تصورش رو بکنی. فکر یک انسان فقط می‌تونه بخش کوچیکی از چیزی که تو الان هستی رو همراه خودش داشته باشه. مثل اینه که انگشتت رو بکنی داخل یه لیوان آب که ببینی گرمه یا سرد. تو بخش کوچیکی از خودت رو وارد آب کردی ولی وقتی که انگشتت رو در بیاری تمام حس و تجربیاتی که این کار داشت به تو منتقل شده»

و بعد ادامه دادم: «تو ۴۸ سال انسان بودی و هنوز به خودت نیومدی که بقیه‌ی خودآگاهی بزرگ خودت رو حس کنی و به یاد بیاری. اگه به اندازه‌ی کافی اینجا با هم وقت بگذرونیم کم‌کم همه چیز یادت میاد. ولی واقعن نکته‌ای نداره که بخوایم چنین کاری رو بین دو تا زندگیت انجام بدیم»

پرسیدی: «چند بار تا الان مردم و دوباره زنده شدم؟»

«خیلی خیلی زیاد و زندگی‌های خیلی مختلفی رو هم تجربه کردی. این دفعه قراره یه دختر کشاورز چینی توی سال ۵۴۰ میلادی باشی.»

«عه. وایستا چی شد؟ داری منو توی زمان می‌فرستی عقب؟»

«اونجوری که شما در موردش صحبت می‌کنین آره. همونطور که احتمالن می‌دونی زمان فقط توی جهان شما وجود داره. این چیزا توی جایی که من توش زندگی می‌کنم فرق می‌کنه»

«تو مگه کجا زندگی می‌کنی؟»

«منم یه جایی زندگی می‌کنم. یه جای دیگه. و اونجا دیگرانی هم مثل من وجود دارن. می‌دونم که الان احتمالن توضیح بیشتری می‌خوای، ولی باور کن اگه حتی برات توضیح بدم بازم هیچی نمی‌فهمی»

با نا امیدی گفتی «اوهوم!» و بعدش یهو پرسیدی: «اگه من توی زمان‌های مختلف دوباره زنده میشم و در نقش آدم‌های متفاوت دوباره زندگی می‌کنم پس این یعنی این امکان که خودم رو ببینم هم وجود داره درسته؟»

«اوهوم! راستش رو بخوای همیشه اتفاق می‌افته. و چون هر کدومتون فقط از زندگی خودتون می‌دونین، نمیفهمین که این اتفاق در حال رخ دادنه»

«ای بابا! پس فلسفه‌ی همه‌ی اینا چیه؟»

«واقعن؟ داری از من فلسفه‌ی زندگی رو میپرسی؟ فک نمی‌کنی خیلی سوالت کلیشه‌ایه؟»

«کلیشه‌ای هست ولی منطقیه دیگه»

«فلسفه‌ی زندگی... تمام دلیلی که من این دنیا رو خلق کردم... اینه که تو توش رشد کنی و بالغ بشی»

«منظورت بشریته؟ میخوای که ماها بالغ بشیم؟»

«نه، فقط تو. من تمام این دنیا رو فقط برای تو خلق کردم. با هر زندگیِ جدید تو بیشتر رشد می‌کنی و بالغ‌تر و پخته‌تر میشی»

«فقط من؟ پس بقیه چی؟»

«کس دیگه‌ای وجود نداره. توی این دنیا فقط من و تو هستیم»

با نگاه خیره به من نگاه کردی و پرسیدی «ولی همه‌ی مردم روی زمین؟»

«همشون تویی. زندگی‌های مختلف تو»

«یعنی... من همه‌ی آدم‌هام؟»

خیلی آروم زدم پشتت و گفتم: «کم کم داری می‌فهمی»

«من تمام آدم‌هایی هستم که تا حالا زنده بودن؟»

«و تمام آدم‌هایی که ازین به بعد زنده خواهند بود»

«من آبراهم لینکلنم؟»

«همچنین کسی که ترورش کرد»

«من هیتلرم؟»

«و میلیون‌ها آدمی که کشت»

«من حضرت مسیحم؟»

«و همه‌ی آدم‌هایی که ازش پیروی کردن»

ساکت شدی.

من ادامه دادم: «هر وقت کسی رو اذیت کردی، در واقع داشتی خودت رو اذیت می‌کردی و هر وقت که کاری کردی که باعث خوشحالی کسی شد، داشتی خودت رو خوشحال می‌کردی. هر حس خوشحالی یا ناراحتی‌ای که توسط هر انسانی تجربه شده توسط تو تجربه شده»

مدت زیادی به فکر فرو رفتی و بعدش پرسیدی: «چرا؟ چرا باید همه‌ی این کارها رو بکنم؟»

«چون یه روز تو هم یکی مثل من میشی. این چیزیه که تو واقعن هستی. تو یکی از هم نوع‌های منی. تو بچه‌ی منی»

با تعجب پرسیدی: «واو! یعنی من ... من یه خدام؟»

«نه! ... یعنی هنوز نه. تو الان یه جنینی. هنوز داری رشد می‌کنی. وقتی که زندگی تمام انسان‌های همه‌ی زمان‌ها رو تجربه کنی. اون وقت اونقدر بزرگ شدی که به دنیا بیای»

«پس تمام دنیا ... مثل ...»

حرفتو قطع کردم و گفتم: «تخم. مثل یه تخمه.» و ادامه دادم: «حالا وقت اینه که بری و زندگی بعدیت رو تجربه کنی»

و فرستادمت که بری ..



جهان‌بینیداستان کوتاه
مدیر محصول مسیریاب بلد و نویسنده‌ی خبرنامه‌ی چرخ چرخ چهارشنبه‌ها: nl.marzghi.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید