ویرگول
ورودثبت نام
مرضیه اسدی
مرضیه اسدی
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

بنگ‌بنگ؛ خداحافظ جان لنون

مقدمه: اواسط سال ۱۳۹۷، در مجله کرگدن صفحه‌ای داشتم که از مرگ در آن می‌نوشتم، با عنوان «زندگی در پیشِ رو/ مرگ». اگرچه قسمت اول عنوان، از کتاب رومن گاری به عاریت گرفته شده اما نشستن آن کنار «مرگ» خودش به‌تنهایی تلنگر است برای ما. لذا داخل پرانتز از دبیرتحریریه وقت بابت حسن انتخابش سپاسگزارم! برای نوشتن از مرگ، باید درباره مرگ خواند،‌باید درباره مرگ دید و شنید،‌ باید از آن حرف زد، باید به آن فکر کرد و دست‌آخر باید با آن زندگی کرد. من هم با شخصیت اصلی چوب نروژی موراکامی موافقم، آنجا که می‌گفت مرگ مقابل زندگی نیست. در تضاد با آن نیست. مرگ بخشی از زندگی است. اگرچه وقتی یکی‌شان باشد، آن یکی نیست و هر دو با هم یکجا نمی‌گنجند. هرچند همه این‌ها بدیهی و مرگ قطعی است، پس چرا به طرز عجیبی میل به نادیده گرفتنش داریم؟! این روزها باز دارم به مرگ فکر می‌کنم و دست دور گردنش انداخته‌ام؛ البته در عین سلامت،‌ لااقل از لحاظ جسمی! و قصد دارم یادداشت‌های مرگی‌ام را که قبلا در کرگدن به چاپ رسیده‌اند،‌ اینجا بازنشر کنم؛ شاید با کمی تغییرات جزئی. اگر نظرتان را بنویسید و باب گفت‌وگو درباره مرگ باز شود، قند در دلم آب و جشن در باسن مبارکم به پا می‌شود!

مقدمه بس است! داستان از اینجا شروع می‌شود:

آلان وِیس، خبرنگار برنامه «به روایت شاهد عینی» در نیویورک، سوییچ موتورش را برداشت. بدون خداحافظی از محل کار بیرون زد. کمی بعد در خیابان بیست‌وهفتم با یک تاکسی تصادف کرد و پخش زمین شد.

دفتر روزنامه، قبل از تصادف!

آلان نیم ساعت تمام دنبال ژاکتش گشت و دست‌آخر وقتی از جلوی آینه رد می‌شد، متوجه شد آن را پوشیده. او بعد از یک روز کسالت‌بار در حالی که دکمه‌های ژاکتش را جابه‌جا بسته بود، وسط اتاق کارش ایستاد و رو به همکارانش گفت: "ما تبلیغاتچی نیستیم اما تمام برنامه‌هامون شده همین. آخرین بار کِی یه داستان واقعی رو پوشش دادیم؟" دنیل داشت رادیواش را روی میز می‌کوبید تا صدایش را تنظیم کند. ویلیام که تازه از دستشویی بیرون آمده بود و دنبال دستمالی برای خشک کردن دست‌هایش می‌گشت، گفت: "چی می‌گفتی آلان؟"، "هیچ. همون حرفای همیشگی." بعد آلان تقویم جیبی‌اش را درآورد. هشتم دسامبر. باید خودش را به قراری دوستانه می‌رساند. سوییچ موتورش را برداشت. بدون خداحافظی از محل کار بیرون زد و کمی بعد در خیابان بیست‌وهفتم با یک تاکسی تصادف کرد و پخش زمین شد. دیوید چپمن در غرب سنترال پارک ایستاده بود و با خود زمزمه می‌کرد: «قهرمان طبقه کارگر شدن چیز کمی نیست...» چندی پیش او سراغ جان لنون رفته بود تا از اسطوره زندگی‌اش امضا بگیرد. او لنون را دوست داشت؛ مثل خیلی‌های دیگر و حالا در تاریکی خیابان ایستاده بود و انتظارش را می‌کشید. او خوب می‌دانست لنون قهرمان است. محبوب است. چپمن دنبال محبوبیت نبود، جنون شهرت داشت و دیدن لنون در حالی که جمعیت او را احاطه کرده‌اند و برایش هورا می‌کشند و اسمش را فریاد می‌زنند، آزارش می‌داد. او می‌خواست نامش کنار قهرمان باشد؛ با هر عنوانی،‌ حتی قاتل. دقایقی بعد لنون قدم در خیابان گذاشت. صدای شلیک گلوله فضا را پر کرد. لنون روی زمین افتاده بود و چپمن بالای سرش ایستاده بود؛ بدون آنکه قصد فرار کردن داشته باشد. ویس را به اورژانس بیمارستان روزولت رساندند. وضعیتش آنقدرها وخیم نبود. روی تخت دراز کشیده بود و به این فکر می‌کرد که چرا لااقل یک چیز در زندگی نباید مطابق میل او باشد. همان لحظه دو پرستار تختی را با عجله سمت اتاقی بردند که صورتِ ویس دقیقا در امتداد آن بود. بعد دو افسر پلیس از اتاق خارج شدند. ویس اسم «جان لنون» را از زبان یکی از افسرها شنید. خواست مطمئن شود اما افسر پلیس گفت که این اسم را به عمرش نشنیده! شم خبرنگاری ویس می‌گفت در آن اتاق خبرهایی است اما به‌سختی می‌توانست از جایش بلند شود و پیگیر ماجرا شود. لحظاتی بعد اما شکش به یقین مبدل شد. یوکو اونو، همسر لنون، باعجله وارد بخش اورژانس شد. ویس هرجور بود خودش را به تلفن رساند تا موضوع را به دوستانش اطلاع دهد. او می‌خواست تمام کم‌کاری‌ها و ناامیدی‌های مدت اخیر را جبران کند. او می‌خواست داستان تکان‌دهنده‌ای در چنته داشته باشد و حالا این موقعیت فراهم شده بود. تا چند ساعت دیگر خبرنگاران و عکاسان و هواداران خیابان را بند می‌آوردند و تلاش می‌کردند وارد بیمارستان شوند،‌ اما او حالا، قبل از همه آن‌ها، ‌آنجا بود و همه‌چیز را با چشم‌های خودش می‌دید. ویس در آن لحظات به لنون هم فکر می‌کرد؟ به اینکه او با بدنی نیمه‌جان روی تخت بیمارستان دراز کشید و تمام تیم پزشکی بالای سرش ایستاده‌اند و با این حال او زنده نمی‌ماند؟ او در آن لحظات ترجیح می‌داد لنون بمیرد تا داستانش تکان‌دهنده‌تر باشد؟ او می‌توانست با مرگ لنون دیده شود،‌ درست مثل چپمن. تفاوت او و چپمن و خیلی از ما ناچیزتر از آن است که بخواهیم رفتارش را نکوهش کنیم. همکاران ویس تماس‌های تلفنی را آغاز کردند. مدیر شبکه خبر نیویورک به آن‌ها اعتماد کرد. گزارش فوتبال را قطع کردند و گزارشگر گفت: «این فقط یک بازی فوتباله و مهم نیست کی می‌بره یا می‌بازه. یک تراژدی توصیف‌ناپذیر از خبرگزاری ای. بی. سی تاییده شده. ساعتی پیش،‌ جان لنون،‌ معروف‌ترین بیتل‌ها، بیرون آپارتمانش تیر خورده و به محض ورود به بیمارستان روزولت از دنیا رفته.» ویس وقتی این خبر را از تلویزیون می‌شنید، روی تخت نیم‌خیز شده بود و شاید لبخندی از رضایت می‌زد. جان لنون مدت‌ها قبل در جواب سوال خبرنگاری که پرسیده بود مرگش را چگونه می‌بیند، گفته بود: «احتمالا یه دیوونه ترتیبم رو میده.» چپمن ترتیب لنون را داده بود و بخش غم‌انگیز ماجرا آنجاست که اگر منصف باشیم، می‌توانیم او را درک کنیم؛ همه ما یک دیوانه درونمان داریم که گاهی خودی نشان می‌دهد؛‌ یکی آدم می‌کشد و یکی دل توی دلش نیست تا خبر مرگ قهرمان را به گوش دنیا برساند.


جان لنونمرگ
هپروتی 💭
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید