روی صندلی اتوبوس نشستم و دارم به این فکر میکنم که واقعا زدن دو تا ماسک روی هم،اثرش رو بیشتر میکنه یا مثل این ویتامیناست که بدن اندازه نیازش جذب میکنه و به بیشتر از اون محل سگم نمیده.توهمِ مراقبتِ همهجانبه از مراقبت نکردن خطرناکتر نیس؟آدمو مغرور و جوگیر نمیکنه؟ تواضع چقدش لازمه؟ چه اندازه بترسم خوبه، کجاش افراطه؟ به این فکر میکنم که پس این نقطه تعادل کوفتی کجاست که پیداش نمیکنم؟
بعد به این فکر میکنم که گاهی نیاز دارم یه آدمی رو بهم منگنه کنن تا توی موقعیتهای طاقتفرسا جای من تصمیم بگیره.افسار زندگیم رو بگیره دستش.حتی گاهی مسئولیت رو انداختم گردن آدمایی که روحشون خبر نداشته اینجا وضعیت بحرانیه!مثلا وقتی نمیدونستم کار درست اینه که در رو باز کنم و حرفامو بزنم و بعد تا خودِ صبح زار بزنم و بعد هم در رو تا ابد قفل کنم و کلیدشم قورت بدم تا نه خودم بتونم برم بیرون نه کسی بتونه بیاد تو یا اینکه به روی خودم نیارم و خودمو بزنم به خواب و انگار نه انگار چیزی شده و همینجور گوگولیوار به زندگی ادامه بدم، با خودم گفتم اگه فلانی توی این موقعیت بود، چی کار میکرد.(فلانی توی ذهن من یه آدم بالغ، منطقی و قابل اتکاست. شخص ثابتی نیست و با توجه به موضوع تغییر میکنه. پس فلانیها! شرمنده که توی شرایط خاص مسئولیتها رو میندازم گردنتون، بدون اینکه خودتون بدونین.)
بله، واقعا گاهی نیاز دارم توی دنیای بیرونی یکی منگنه بشه بهم. یه «فلانی» همیشه تو جیبم باشه. منتها تناقض عجیبی هست بین نیاز به فلانی و نیاز به مستقل بودن. من عمیقا دلم میخواد مستقل باشم از هر حیث. مستقل ببینم، مستقل درک کنم و مستقل عمل کنم، بدون دخالت هیچ موجودی. و همین باعث میشه همزمان که فلانیها رو دیوانهوار دوست دارم، ازشون بیزار باشم و دلم بخواد سر به تنشون نباشه.بعد به این فکر میکنم که واقعا آدمیزاد چجوری این میزان از تضاد رو تاب میاره و آخ نمیگه! البته گاهی آخ هم میگه ولی به هر حال ادامه میده به مسیرش، پس اونقدم دردش نیومده!و باز به ماسک دوبل فکر میکنم. به اینکه اگه فلانی اینجا بود، چند تا ماسک میزد؟ بعد میگم فلانی اصلا با اتوبوس تردد نمیکرد. بعد میگم عه! پس فلانی، بدون که راه ما از هم سواست. به قول شاعر: برو دنبال کارِت، منم دنبال کارم، تو رو میخوام چی کار وقتی دنیا رو دارم!و همزمان ترس به جونم میفته از اینکه نکنه فلانی نارحت شه از این حرفم و جدی جدی بره دنبال کارش(فلانیها شوخی سرشون نمیشه).این ترس با ترس از مرگ برابری میکنه(اگه بیشتر نباشه).لذا تو چشمای همه فلانیها نگاه میکنم و میگم: نرو، نرو، اگه بری جات خالیه!