مرضیه فتوحی
مرضیه فتوحی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

مرضیه فتوحی

۱۵ فروردین ۱۴۰۳
‌ ۱۸مین ماهگردمون میشد اگر طبق روال بود
‌خودخواه هستم ولی نه اونقدری که از زنگ زدن بترسم. تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. هزارتا حرف بود تو سرم، میخواستم بگم میدونم تنها شده میدونم حالش خوب نیست میدونم دوستاش بهش خیانت کردن میخواستم بگم اگر عوض شده حاضرم یه فرصت دیگه بهش بدم، بگم این مدته میدونم بهش سخت گذشته، بگم باهام حرف بزن، بگم یبار تو پا پیش گذاشتی یبار من میذارم، بگم همه چیزو به دوستات نگو فوری پخش میشه، بگم بمیرم برات که انقد لاغر و شکسته شدی
زنگ زدم. قطع کرد و پیام داد شما ؟
ولی شما یعنی چرا بعد اینهمه وقت زنگ زدی شما یعنی تو منو ترک کردی، شما یعنی حالم داره درست میشه لطفا درگیرم نکن، شما یعنی مرضیه من میمیرم برات ولی منو با اونهمه درد گذاشتی و رفتی، یعنی نمیتونم جوابتو بدم دلخورم ازت، یعنی تو رو خدا بیا خودتو معرفی کن بگو منم همه زندگیتم.
دوباره زنگ زدم گفت بفرمایید
‌گفتم خوبی ؟ صداش قاطع عصبانی بود ولی من از پشت این تلفن لعنتی داشتم لرزش صورتشو میدیدم.
‌خوبم رو که گفت، تمام حرفهایی که میخواستم بگم یادم رفت. فرو ریختم تا صداش رو شنیدم.
‌منِ قوی، من منطقی، انگار این دوماهی که تحمل کرده بودم رو فراموش کردم. نمیدونم صدای ضربان قلبم رو از دهنم حس میکردم یا چشم‌هام، هرجا که بود، سرجای خودش نبود.
‌من ترکش کردم چون روحم داشت آزار میدید، چون اواخر سر و گوشش شروع کرده بود به جنبیدن چون محمد من نبود.
دلایلم منطقی بود و حکم قاضی به ترک بود.
‌کنار اومده بودم با این حکم تا اینکه صداشو شنیدم.
‌خیلی آروم گفتم دلم برات تنگ شده بود.
اوف که کاش خودمو بغل کنم و برای مظلومیت خودم اشک بریزم.
_دلم برات تنگ شده بود
‌با تمام حرصی که در این دوماه ازم داشت محکم گفت به درککک
‌گفتم کسی توی زندگیته؟ گفت آره
‌گفتم پس ببخشید مزاحمت شدم، خداحافظ
‌تمام.
‌چند دقیقه گریه کردم، گفتم یعنی چی پس مزاحمت نشم، حرف باید میزدی لعنتی. کسی توی زندگیش نیست تو که میدونی آخه، تو که میدونی چقدر وابستت بود. باید حرف میزدی مرضیه باید دعواش میکردی باید جبغ میزدی باید ادامه میدادی نه اینکه بگی خداحافط، همین؟؟ تمام غرورتو گذاشتی زیر پات، اون مرضیه ای که به شاه باج نمیداد، که بگی خداحافظ و بیای گریه کنی ؟؟
انقدر خودمو دعوا کردم که دعواهام تموم شد.
‌گریه هام تموم شد.
و دلتنگیام هم تموم شد.
‌ رها شدم ، از رنجی که متحمل میشدم.
‌ بلند شدم ایستادم جلوی خودم ، شروع کردم به سخنرانی
_ لازم بود این تماس. باید بهت میگفت به درک. باید بهت ثابت میشد نباید برگشت، نباید به گذشته نگاه کرد نباید به کسی که یکبار باعث شده از بهترین ارتباط زندگیت دست بکشی و بری ، فرصت داد. لازم بود گریه کنی بعد از دوماه. لازم بود خودتو دعوا کنی تا اون یک درصد احساسی هم که داری تبدیل به منطق بشه. فکر نکن غرورتو خدشه دار کردی، اتفاقا در عین حفظ غرورت، کار درست رو هم انجام دادی و حرف دلتو زدی و بدون اینکه خورد بشی تمومش کردی، هم برای خودت هم مکالمه رو. آفرین تبریک میگم بهت. واقعا قوی بودی و موندی. ازت تشکر میکنم بابت اینکه دووم آوردی و ادامه دادی و خوب بودی و خوب موندی.
سخنرانی که تمام شد، صورتمو شستم، آهنگ موردعلاقمو گذاشتم شروع کردم به آماده شدن. رفتم بیرون و خودمو به یه بستنی مهمون کردم. چقدر این بستنی بهم چسبید بعد از دوماه. ❤️

مرضیه_فتوحیدلتنگیحرف میزدیشروع
http://instagram.com/marzie.f.0079/?‍?midwife?‍⚕️? medical student?? Small writer of big festivals? basketball player? Novice presenter
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید