
بعضی از واژهها صدادار هستند. این واژهها به من یادآوری میکنند چه چیزی را گرانبها بدانم و بعد درموردش با من عمیقتر صحبت میکند و آن را هم عمیقتر برایم میشکافد.
یکی از واژهها رؤیاهایم هستند. چه میخواهیم باور کنیم یا نکنیم، آن را جدی بگیریم یا نه! آنها همیشه در ما حضور دارند؛ بلکه ما هم در آنها حضور داریم. جالب اینجاست که رؤیاها یک حالت انفرادیاند یعنی هرکس رؤیاهای خودش را تجربه میکند و بهتنهایی آنها را میبیند. رؤیا یک تجربه شخصی از زمینه عمیق و تاریک است که حائل زندگی آگاهانهمان است. هر رؤیایی که مشاهده و تجربه میکنیم برای خود معنایی دارد.
تا جایی که میتوانیم بایدتصاویر نمادین رؤیاهایمان را با معنیشان وصل کنیم، آنها را سازمان دهیم. چون کلید موفقیتمان در همین نهفته است. در رؤیاها فریب نیست، دروغ و عبث هم نیست.
آخر یک رؤیا چطور میتواند عبث باشد؟
آن از خودمان سرچشمه میگیرد. جزئی از وجودمان است. چیزی که جزئی از وجودمان باشد، نمیتوان انکارش کرد. مانندِ استخوانی که در زیر پوستمان جابجا میشود، آنها نیز وجود دارند. رؤیاهایمان مانند طفلی کوچک هستند، وقتی که احساس امنیت میکنیم، شاد هستند. ما مثل یک پدر و مادر باید شاد بودنش را تضمین کنیم. اما زمانهایی پیش میآید که ما آن را نادیده میگیریم و نمیبینیم؛ چون همنشینهایی که انتخاب میکنیم باعث میشوند آن را نبینیم، حرفهایش را جدی نگیریم و زمانی که خودمان را به کَری بزنیم و نخواهیم صدایش را بشنویم، گوشهای کِز میکند. اگر حواسمان به کِز کردنهایش نباشد، کمکم محو میشود. اگر حواسمان نباشد او شکل دیگری به خود میگیرد.
پس باید یاد بگیریم او را پیرامون دوستانی ایمن قرار دهیم.
یکی از موضوعاتی که گاهی فراموشش میکنم این است که اجازه میدهم برخی از افراد پیرامونم شکل رؤیاهایم را تغییر دهند. وقتی که این عمل از کسی سربزند، آن رؤیایی که میتوانست طفلِ هنرمند درونم را شکوفا کند و رشدش دهد، جایی در اعماقِ تاریکم فرو میرود. مثل این است که او را از نوکِ درّهای به اعماقش هُل دهم.
اگر دیگران میدانستند با حرفهای سادهانگارانهشان چه بلایی سرِ طفلِ درونمان میآورند، شاید کمتر غلطاندازیهایشان را بر زبانشان میپراندند.
زمانهایی پیش آمده که من روی صندلی درمانگاهی نشستم و منتظرم تا زمانِ ویزیتم برسد تا به پزشک مراجعه کنم؛ اما همنشینی که کنارم نشسته و من او را میشناسم؛ کمکم شروع میکند به پرسیدن سؤالاتی و پایش را از حریم خصوصیام فراتر میگذارد. آنها با غرض یا بیغرض میخواهند طفلِ درونمان را موشکافی کنند. انگار نگاههایش اذیتشان میکند. میخواهند قد و قامتش را اندازه بگیرند و شکل دیگری به آن دهند.
گاهی اوقات با خودم میگویم چه خوب میشد برخی از همنشینهایمان حدشان را میدانستند و پا را فراتر نمیگذاشتند تا درمورد رؤیاهایمان بخواهند نظر دهند. همیشه باید این در پسِ ذهنمان باشد که هر زمان از کسی خواستیم، نطرش را بیان کند.
یکی از مکانهایی که دیگران میخواهند مزهپرانی کنند، زمانی است که ما در یک میهمانی حضور داریم و درحال پوست گرفتنِ میوهمان یا نزدیک کردنِ قاشق به دهانمان هستیم. در آن زمان به خود جسارت میدهند و با کجکردنِ چشمهایشان سؤالاتی را درمورد رؤیاهایمان میپرسند. میخواهند آن را بالا و پایین کنند و بسنجند. سپس چهره حقبهجانب به خود میگیرند و جوری زیرچشمی نگاهمان میکنند که به خیال خودشان حالیمان کنند راهی عبث را میپیماییم و رؤیاهایمان راه به جایی نمیبرند. حتی دست به انتقاد میزنند یا ترجیحهایی را برایمان پیشنهاد میدهند تا شکل رؤیاهایمان را تغییر دهیم.
اگر لحظهای به حرفهایشان بیندیشیم، روحِ طفلِ درونمان دستخوش نگرانیهای ناهمگون و کج خلق میشود. او به ما تشر میزند که به فلان کس و حرفهایش ذرّهای ارزش قائل نشویم یا خودمان را به نشنیدن بزنیم. اما اگر ما از آن دسته بزرگترهایی باشیم که به کودکشان میگویند حق ندارند نظر دهند، روحش کمکم پژمرده و کهنه میشود. ما باید این نکته را همیشه مدنظر نداشته باشم این کودک مانندِ یک هدایتگر درونی است که روحمان را تازه نگه میدارد.
شاید بهتر باشد این جملات شانتی گواین را روی یک کاغذ بنویسم تا همیشه جلویِ چشممان باشد:« هرگاه که از هدایت درونیتان پیروی نمیکنید، احساس میکنید که نه انرژی دارید، نه قدرت و نه حتی سرزندگی.»
ما به شادی و سرزندگی طفل درونمان نیاز داریم. اگر آن نشاط را از دست بدهیم به دام طرحها و برنامههایی میافتیم که دیگران برایمان تعیین کردهاند.
وقتی که اوایل راه نویسندگی بودم، با سرزندگی ساعات زیادی از روز را به نوشتن اختصاص میدادم. حتی شبهایی که خسته از مهمانی برمیگشتم، بعد از آنکه پسر کوچکم که دو سالش بود میخواباندم، کامپیوترم را روشن و شروع به تایپ میکردم. اما زمانی این نوشتنها برایم سخت و گاهی طاقتفرسا شد که برخی از اطرافیانم غرضورزیها، قضاوتها و انتقادهایشان شروع شد. اما من در کنار همه آنها سعی میکردم در نوشتن دوام بیاورم، گرچه گاهی براندازکردنشان گاهی از حدتعادل خارج میشد و برنامه نوشتنم را کُند میکرد، اما وقتی متوجهش میشدم دوباره شروع میکردم تا برای ادامه روزهایم برنامههای مفصلی را بچینم.
وقتی که روزانه قدمی برای رؤیاهایمان برمیداریم، آن کودک رشد میکند. میخواهد خود را شکوفا کند و به بالندگی برسد. هر روز جزئیاتی را برایش برنامهچینی میکنیم. این طفل نمیخواهد ما شبیه دیگران باشیم. هر روزی که یک قدم پایمان را فراتر میگذاریم تا برنامههایی که چیدیم به سرانجام برسانیم، از سطح « خوب بودن» عبور کرده و شکل جدیدی به کودک درونمان میدهیم. او عاشق این است که چیزهای جدیدی را یاد بگیرد و خودش را به سطح بالاتری برساند.
او دوست دارد در سادهترین امور روزمره دست به انتخاب باکیفیت بزند. چون میداند انتخابها هستند که او را به سمت رشد هدایت میکنند. هر انتخابی ممکن است رشد را متوقف یا سریع کند. مثلا شاید استفاده بیشازحد از فضای مجازی رشدش را متوقف کند. اما خواندن یک موضوع یا مبحث جدید رشدش را سریعتر کند.
او دوست دارد به هر روز از زندگیش معنا، عمق و غنا ببخشد و زمانی که در پایان روز نگاهی میاندازد به جزئیاتی که در قدمهای کوچکش برداشته به خوش میبالد و لذت میبرد. او از سطح گذران روزها فراتر میرود و به تجربه معنادارتری از زندگی میرسد. در چنین چشماندازی، کیفیت بهمنزلۀ سرمایهای نامرئی عمل میکند؛ سرمایهای که بازدهیاش را در آرامش، امید، انرژی و توان ادامهدادن زندگی آشکار میسازد.
هرکدام از ما باید مانند یک والد مهربان و آگاه با رؤیاهایمان رفتار کنیم. آرزوهایمان مانند طفلی هستند که نیاز به مراقبتی دارند که به رشد منتهی شود. هر اقداممان ممکن است به متوقف شدن یا سریعترشدن بینجامد؛ حتی ممکن است به نابودشدنشان ختم شود. تلاشهای روزانهمان میتواند تعیینکننده چگونگی مسیرمان باشند.