مطمئن نیستم که امروز دقیقا چند روز از شروعِ شیوعِ ویروسِ لعنتیِ خدا بگم چیکارش کنهیِ کووید ۱۹ و چند روز از روزی که بهمون گفتن باید خونه بمونید میگذره، ولی واقعا همه چیز تغییر کرده، نه فقط اینکه مجبوریم حدالامکان خونه بمونیم و جلسههامون رو آنلاین برگزار کنیم، در واقع منظورم بیشتر احوال روحیمونه، حال و حوصلهای که دیگه نیست، اشتیاقی که قبلا واسه یکسری چیزها داشتیم و الان دیگه اون اشتیاق هم گذاشته رفته و جاش رو داده به کسلی و بیحالی.
انگار که توی مغزمون یکسری اتفاقها افتاده و جای بعضی سلولها باهم عوض شده؛ سلولهای شوق و احساس و فعالیت، تبعید شدن به اون ته تههای مغزمون، یک جای نمور و تاریک و مهگرفته و دور از دسترس. در حالی که کنار هم دور آتیش نشستن و از خاطرات خوب گذشته میگن و حسرت روزهایی رو میخورن که کنترل مغز دست سلولهای کسلی و خستگی و بیحالی نبود و سلول غم هم کمتر پیداش میشد؛ انقدر میگن و میگن تا بحث میرسه به سلول انگیزه که نمیدونن چه بلایی سرش اومده و کجا گیر افتاده، گاهی نقشههایی طرح میکنن تا دوباره زمام امور رو به دست بگیرن، ولی موفق نمیشن، چون اندازه سلولهای دیگه قوی نیستن و قدرتشون رو از دست دادن...
+ یعنی چه بلایی سر شادی اومده، من خیلی نگرانشم، باید هرچه سریعتر پیداش کنیم، هرچی تعدادمون بیشتر باشه احتمال موفقیتمون هم بیشتره.
-فعالیت! تا کی میخوای ادامه بدی؟ نمیبینی دیگه بقیه سلولها طرف ما نیستن و الان کنترل دست سلول بیحوصلگیه؟ تاحالا چندبار نقشههامون شکست خوردن؟ خسته نشدی؟ نمیبینی هیشکی دیگه ما رو نمیخواد؟ (قطره اشکی از گوشهی چشم راست به سمت گونه سرایز میشود)
×ولی احساس، فعالیت راست میگه، ما باید سعی کنیم بقیه سلولهارو بیاریم طرف خودمون، قطعا اونها هم از این وضعیت راضی نیستن (مارشمالوی خود را روی آتش میگیرد)، آخرین باری که رفتیم عملیات بازپسگیری، سلول یادگیری رو دیدم، تو چشماش قشنگ میشد دید که از این وضعیت ناراضیه..
+دو ساله که نتونسته درست درس بخونه و هنوز هم تو نوشتن پروپوزال پایاننامه مونده..
×همین دیگه (مارشمالوی خود را از روی آتیش به سمت دهان میبرد و فوت میکند)، ما باید قبل از هرچیز انگیزه رو پیدا کنیم (یکبار دیگر فوت کرده و بعد مارشمالو رو در دهان میگذارد).
آیا سلولهای تبعید شده موفق به بازگرداندن همهچیز به حالت اولش میشوند؟ تا قسمت بعد منتظر ادامهی داستان باشید.