خیلی دیگه بزرگ شدم، دیگه میتونم به گذشته ها فکر کنم، راجع بهشون حرف بزنم و از اشتباهات فاحش گذشته هام غصه بخورم یا مثلا با دیدن عکس های قدیمی برای ساعت ها غرق خاطره ها بشم، اصلا از همه مهم تر اینکه من توی عکس های قدیمی خانوادگی هستم و دیگه با جمله معروف« اون موقع تو نبودی روبرو نمیشم»
یا مثلا میتونم وقتی کسی از خاطره ای دور و از یاد رفته حرف زد با گفتن« عهههه آره» خاطره خاک خورده را بیارم توی خودآگاه زندگیم و هر از گاهی هم با به یاد آوردن یک خاطره خنده دار تو ذهنم، خودم با خودم بخندم و توسط بقیه دیوانه خطاب بگیرم.
و همینطور میتونم با راه رفتن در کوچه ها و خیابون های شهر، حس شیرین خاطره ها و یاد ها رو با اعماق وجودم لمس کنم. من میتونم روزهای گرم تابستون هفت سالگی را وقتی همیشه دیرم شده بود تا برسم به کلاس و از وسط های راه با مادرم خداحافظی میکردم ، اینکه وسط های راه هی برمیگشتم و میدیدم داره نگاهم میکنه، همه ی اینها را با راه رفتن تو اون مسیر به یاد میارم.
حتی دیگه انقدر حس مشترک هام زیاد شده که میتونم با آدم های مختلف به زبان های مختلف از جاهای مختلف حرف بزنم، از خودم بگم، از دیده ها و شنیده هام و اون ها هم حرف های من را بفهمن.
من فکر میکنم مهم ترین دلیلی که فیلم ها و سریال ها را به روز دنبال میکنم و یک هفته منتظر میشینم تا قسمت جدیدش بیاد یا مثلا خوراکی هایی که معمولی میاند را، فقط برای یک بار امتحان میکنم که امتحان کرده باشم اینه که؛ دوست دارم خاطره و حس مشترک برای خودم بسازم تا آخر عمر حرف و تجربه مشترکی با بقیه داشته باشم.
و بله، من بزرگ شدم و میتونم راجع به خاطرات مشترک، راجع به تاریخ و سیاست با بقیه حرف بزنم و بحث کنم...
همه و همه درست و مطابق تئوری و برنامه هایی که داشتم و آنچه که از دنیای بزرگسالی به انتظار میکشیدم ولی یک مشکل بزرگ وجود داره ...
الان که دارم به سمت آینده میدوم، وقتی به گذشته نگاه میکنم آشنایی نمیبینم.
مشکل اینجاست اینی که الان هستم، منظورم چیزی که الان هویت من باهاش تعیین و معرفی میشه، من هیچکدوم اینا نیستم.درواقع چیزی که الان هستم چیزی نیست که در هیچ برهه ای از زندگیم میخواستم باشم.
من داشتم زندگیم رو میساختم ولی هیچ وجهه مشترکی با چیزی که میخواستم نداره، پس شاید میشه که گفت اون خاطرات با همه تلخی و شیرینی و دلکشی به من تعلق ندارند، پس شادمانی برای چه؟ برای هیچ؟