اگر بخوام یک نصیحت به خودم برای آینده بکنم، به خودم میگم یادت نره وقتی حرف میزنی آدم ها در بدترین حالت همون چیزی را که بخواهند میشنوند و در بهترین حالت اون چیزی که پس ذهنشون هست (پیش زمینه های ذهنی) را میفهمن.
دیگه میتونم سوال معروف علم بهتر است یا ثروت را جواب بدم.
موضوع اینه که این دوتا اصلا ریشه یکسانی ندارند که بخواند با هم قیاس بشوند و به نظرم ثروت تسهیل کننده زندگی و علم ارتقاء دهنده زندگی هست.
من فهمیدم که شخصیت من تغییری نکرده من همون دختر پر انرژی و باحرارت و برون گرای سال های پیش ام که فقط در دام افسردگی افتاده، آخه افسردگی درصد درون گرایی آدم ها رو میبره بالا.
من فهمیدم مسئولیت زندگی من با منه، اینطوری که بقیه هم تاثیر دارند و هر گندی بزنن توش، منم که مسئولشم و باید پاسخگو باشم و در مقابل خودم به شدت مسئولم.
و این روز ها دارم به این فکر میکنم که آیا من مسئول تفکری که بقیه به من دارند هستم یا نه؟
مثلا احساس میکنم ویژگی هایی که اطرافیانم از من و ویژگی های شخصیتیم میگن، اصلا من نیست، و دارم فکر میکنم آیا مشکل از اینه که من چندشخصیتی ام یا اون ها کج فهم اند.
تصورم از زندگی انقدر تلخ نبود، من فکر میکردم آدم ها هر چه بزرگ تر میشن زیباتر و داناتر میشن.
من فکر میکردم زندگی بزرگسالانه، زندگی ای سراسر شادی است به اضافه «آزادی»، یعنی مثلا خودم تعیین کنم الان چیکار کنم و وابسته به کسی نباشم، مثلا اگر کاری خواستم بکنم از کسی اجازه نگیرم و تنها نظر خودمو اعمال کنم.