زبان حرف زدن ما زبان معمولی نبود
زبان مهر بود، زبان شکوفه های بارانی بود و آن گاه که لب به خنده میگشود انگار که ساکنین سیاره های خیلی دور هم از شادی به دنیای دیگر سفر میکردند و نگویم از دل تنگی مان وقتی ثانیه ای از هم دور بودیم انگار که کویری که روزی دریا بوده و حالا ترک ترک شده ...
یادش بخیر رنگ دریای چشمانت وقتی صبح ها موج میزد ، و من مانند دریا نوردی می شدم،
و وقتی میخندیدی به یکباره رنگ عسل میگرفت روزم و من همچون مردی کبیر مفتخر میشدم
اخم که به چهره ات مینشست رنگ ذغال و زندگی ام رنگ رنگ میشد از نگاه تو
در هر سنی که میدیدمت زیبا بودی
در بیست سالگی عاشق دلباخته
در چهل سالگی بانوی اعیانی
و در شصت سالگی چنان ملکه پادشاهی
و در هشتاد سالگی قدیسه ای تسکین بخش بودی،
من حتی ترانه هایی با همخوانی هم تصور میکردم که حتی تا صد سالگی هم تمام نمی شد...
و اما راز همه این ها...
یک رمز داشت ؛ حالا
که به بعد فکر نکردیم
که چه میشود و چه میگویند
هر لحظه از دیدن هم غافلگیر میشدیم
و پر از تشویش و پر از ذوق
ما نگذاشتیم که تاریخ عاشقی مان تحریف شود...
#علیرضا_مسیحادم
#راز_عشق