میثم هدایت زاده
میثم هدایت زاده
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بخشش اضافه خدمت

اضافه خدمت پشت دفترچه‌ را بخشیده بودند؛ سرباز هایی که این بخش‌نامه شامل حال‌شان شده بود با سطل آشغال توی آسایشگاه کلانتری مشغول و رقصان بودند! مرادی آن وسط با شکم بزرگش یکی از این‌هایی بود که حالا دیگر با این بخشش سه ماهه بایستی به اصطلاح"نبود بکشد". فقط 12 روز از اتمام دورانی که به نظر می‌رسید هرگز تمام نخواهد شد، باقی‌مانده بود.

- اییییییییییییست!

- چتونه؟ چه خبرتونه بخشیده شدن اضاف اینقدر خوبه؟ فکر کردین چه خبره اون بیرون؟ مرادی؟

- بله جناب سروان

- سریع جمع کن بیا باید متهم ببری دادگاه

- جناب سروان 12 روز مونده، مرخصی پایان خدمت نمیدین بهم؟

- حواسم بهت هست امروز اینو ببر دیگه کاری باهات ندارم برو پایان دوره

- چشم جناب سروان

مرادی واکسی به پوتین‌اش زد و دوید سمت بازداشتگاه. متهم جوانی حدود 25 ساله بود که به اتهام حمل میزان زیادی مواد مخدر شیشه دستگیر و قرار بود آن روز صبح جلسه دادگاهش برگزار شود. مرادی 14 ماه در این کلانتری با مدرک فوق لیسانس و درجه ستوان دوم خدمت گرده بود و به علت بخشش اضافه خدمت پشت دفترچه‌ای، 12 روز دیگر خدمت سربازی اش برای همیشه تمام می‌شد.

بازداشتی را تحویل گرفت و با هم به سمت حیاط روانه و سوار موتور کلانتری شدند؛ مرادی برای اطمینان یک سر دستبند را به دست متهم و یک سر دیگر آن را به یک قسمت از بدنه موتورسیکلت بست.

حرکت کردند و با رعایت تمام اصول ایمنی به سمت دادگاه روان شدند. تا اینجای کار همه چیز درست بود در شلوغی و ترافیک خیابان و چند تایی سرعت‌گیر متهم متوجه شد سر دیگر دست‌بند به موتور وصل نیست و آزاد است و در اولین چراغ قرمز در شلوغی خیابان به یک جست پرید و دوید و ناپدید شد...

مرادی تا حس کرد که متهم در رفته است سراسیمه اول به میله ای که بند را به آن بسته بود نگاه کرد بعد موتور را بین ماشین ها رها کرد و در حالی که حس میکرد چیزی درون سینه اش گلوله شده به دنبال متهم دوید در این حین که موتور را رها کرد موتور روی در ماشین کناری افتاد و فرورفتگی قابل توجهی در ماشین بوجود آورد ماشین تاکسی بود راننده تاکسی از ماشین بیرون پرید و فریاد میزد و فحش میداد و به دنبال مرادی میدوید؛ چراغ سبز شده بود و همه ماشین‌ها ممتد بوق می‌زدند، کلاه از سر مرادی افتاده بود ، زیر بغل لباس سبز سربازی اش خیس عرق شده بود و گوشه پیراهنش از شلوارش بیرون زده بود و خس خس کنان می‌دوید؛ اما متهم غزال چابکی بود هر لحظه دوتر می شد و چهره خسته و عرق کرده مرادی را در سیاهی یاس فرو می‌برد.

به انتهای خیابان که رسید دیگر متهم را ندید برگشت راننده تاکسی را دید که به دنبال او می‌دود.

متهم گریخت! مرادی با لباس سربازی کنار خیابان روی جدول نشسته بود و و با چشمان اشکبار سیگار میکشید. راننده تاکسی که فهمیده بود ماجرا از چه قرار است آرام شده بود، موتور مرادی را آورد و رفت. مرادی خسته تر از همیشه با بغضی در گلو و لباسی که هر سربازی را روانه بازداشتگاه می کند به کلانتری بازگشت.

نویسندگیتمرین نویسندگیمشق
چند سالی هست بعنوان مترجم و نویسنده محتوا به صورت فریلنس کار میکنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید