آفتاب بی رحمانه ستیغ خود را بر شهر میریخت؛ هوا گرم بود و پر از دود و دم. همهمه ای در خیابان برپا بود. دویدیم سمت پنجره تا ببینیم چه شده است. اتوموبیل های داغ کرده زیر آفتاب بوق میزدند و یکی در میان فحش می دادند. خیابان بند آمده بود.. وسط خیابان چند زن دور زنی دیگر را گرفته بودند. آن زن شیون میکرد. کودکان دستفروش سر چهار راه نیز دور زن ها جمع شده بودند و با نگاهی آشنا به این صحنه نگاه میکردند. زن میگریست و فریاد میزد. تمام صورت زن از اشک و عرق خیس شده بود و از گوشه لبهای کج شده اش آب دهانش میریخت، خود را میزد و جیغ می کشید. ناگهان بلند می شد و به سمت دیگری می دوید و به دنبال او زنان نیز برای حفط او از تصادف با ماشین های گذری می دیدند. نمیتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی برایش افتاده است صدای فریاد هایش در بوق و شلوغی ماشین ها و موتورسیکلت ها واضح به گوش نمیرسید.
زن بچه اش را گم کرده بود.