روز نوشته ها
مدتی است
شروع کردم به نوشتن
به صفحه پنجاه و چهارم زندگی رسیدم
ولی هنوز به تو نرسیده ام
———
فراموشی
آخرین شعرم را فراموش کرده ام
فراموش کردم برایت
زمزمه کنم
حتی فراموش کردم در دفترم
بنویسمش
اما خوب یادم است
لحظه همزمانی
غروب و کارون و شرجی و هق هق به اوج رسیده بود
که در پس پیچ جاده گم گشتی
ضربان قلبم
لرزش زانوانم
خیسی کف دستانم
و نوای «خداحافظ» گفتنت
همه را بخاطر دارم
حتی
هجوم کلمات خیس از احساس را
به یاد دارم
اما
آخرین شعرم را فراموش کردم
بی بهانه که نمیشود شاعر شد