بعد از اون روز، اورهان رسماً وارد مرحلهی عملیات زیرزمینی شده بود. هر بار که تو کوچه میدیدمش، مثل یک جاسوس حرفهای رفتار میکرد. مثلاً میاومد پشت دیوار خونهی ما و یواش میگفت: "نوشآفرین، اینجا هستی؟"
منم میگفتم: "آره، ولی اگه بابام بفهمه، همین دیوار رو میفروشه که دیگه پشتش قایم نشی!"
بابام یه دشمن قسمخورده عشق بود. یعنی اگه یکی از کوچه رد میشد و عطسه میکرد، بابام با خودش فکر میکرد: "این چرا عطسه کرد؟ عاشقه؟ چرا اینطوری نفس کشید؟ حتماً عاشقه!"
خلاصه، تمام رفتارای من زیر ذرهبینش بود. حتی اگه فقط به گلدون خونه نگاه میکردم، میگفت: "نوشآفرین، چرا اینقدر با این گلدون صمیمی شدی؟"
اما عشق، شوخیبردار نبود. اورهان بهم گفت: "نوشآفرین، یه روز باید بیام خواستگاریت."
من خندیدم و گفتم: "تو اول باید از آزمایش سرهنگ جون سالم به در ببری."
پرسید: "چه آزمایشی؟"
گفتم: "تو سیاره بابای من، عشق مثل بمب اتمیه. اول میپرسه، کارت شناسایی داری؟ بعد میگه برنامهت برای ده سال آینده چیه؟ بعد اگه زنده موندی، تازه باید بدونی که ممکنه برای اطمینان، ازت اثر انگشت و تست DNA هم بگیره!"
ولی اورهان کوتاه نمیاومد. یه روز با صدای آهسته بهم گفت: "من همهچی رو تحمل میکنم. بابات هر چقدر هم سخت باشه، من نمیترسم."
من تو دلم گفتم: "آره داداش، تو نمیترسی، ولی من میترسم! چون سرهنگ اگه بفهمه، ممکنه ما رو به یه جزیره متروکه تبعید کنه!"
اون روز، وقتی داشتم این فکرارو میکردم، سرهنگ اومد تو اتاقم. با اون نگاه جدی و سبیل پرغرورش گفت: "نوشآفرین، فردا قراره یه جلسه مهم داشته باشیم."
گفتم: "جلسه؟ جلسه چی؟"
گفت: "قراره برات یه خواستگار بیاد. آدم مهمیه، خیلی آیندهدار!"
من مات و مبهوت موندم. گفتم: "چی؟! بابا، من اصلاً آماده نیستم!"
گفت: "لازم نیست آماده باشی. فقط بشین، لبخند بزن، و اجازه بده من و مادرت تصمیم بگیریم."
اونجا بود که فهمیدم سرنوشت من داره تبدیل میشه به یه معامله تجاری.
---