مسعود عباسپور
مسعود عباسپور
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

بابا سرهنگ-قسمت نهم

صبح روز بعد، خورشید هنوز نزده بود که صدای بابام از تو حیاط بلند شد:

"نوش‌آفرین! بیدار شو! امروز روز امتحانه. ببینم از پسش برمیای یا نه!"

گفتم: "بابا، یه کم آروم‌تر. محله هنوز خوابه!"

گفت: "محله؟! اینجا خونه سرهنگه، محله باید با من بیدار شه!"


رفتم تو آشپزخونه، با یه عالمه مواد غذایی که مامانم شب قبل گذاشته بود جلوی روم. تخم‌مرغ، نون، مربا، پنیر، و یه بسته چای که انگار از زمان قاجار تو کابینت جا مونده بود. تو دلم گفتم: "خب، شروع کنیم. ولی من حتی نمی‌دونم چای رو چجوری دم کنم!"


اولین قدم، درست کردن چای بود. آب رو گذاشتم جوش بیاد، ولی چون حواسم پرت بود، قوری رو خالی گذاشتم روی سماور. یه کم بعد، مامانم اومد تو آشپزخونه و گفت:

"نوش‌آفرین! چیکار کردی؟ دود بلند شده!"

گفتم: "مامان، این قوری بود یا آتشفشان خاموش؟!"


بعدش رفتم سراغ تخم‌مرغ. بابام از پشت شیشه آشپزخونه داشت مثل ناظر فنی نگاه می‌کرد. دستپاچه شدم و تخم‌مرغ رو انداختم تو قابلمه. آب جوش پرید بیرون و همه‌جا خیس شد. تو دلم گفتم: "خب، حداقل هنوز زنده‌ام!"

وقتی همه‌چیز آماده شد (البته با کلی خسارت)، صبحانه رو گذاشتم روی میز. بابام نشست، قاشق رو برداشت، و قبل از اینکه چیزی بخوره، گفت:

"خیلی خوبه، نوش‌آفرین. ولی ببینیم طعمش چطوره."

تو دلم گفتم: "طعم؟! من خودم هنوز جرأت نکردم اینو بخورم!"

بابام لقمه اول رو خورد. چای رو سر کشید. یه لحظه مکث کرد. بعد گفت:

"این چیه؟ چرا اینقدر تلخه؟"

گفتم: "بابا، چای شماست. اصالت داره!"

گفت: "تلخی این چای نشونه اصالته یا دشمنی تو با من؟!"

مادرم که از پشت صحنه نظاره‌گر بود، سریع اومد وسط و گفت:

"عیب نداره، سرهنگ. این تازه اولین تلاششه."

بابام گفت: "اگه این اولین تلاششه، باید امیدوار باشیم که آخرین تلاشش نباشه!"

اون روز فهمیدم که امتحان دختر ایده‌آل بودن خیلی بیشتر از یه صبحانه ساده است. ولی از یه چیز مطمئن بودم: من برای این بازی ساخته نشده بودم. همون شب، با اورهان حرف زدم. گفتم:

"اورهان، نقشه‌ت چی بود؟ می‌خوام بدونم."

گفت: "ببین، باید یه جوری از خونه بیای بیرون. بعدش من همه‌چیزو آماده می‌کنم."

گفتم: "فکر کردی خیلی راحته؟ من اگه بتونم از خونه بیام بیرون، بابام تا سه نسل بعدم رو پیدا می‌کنه!"

گفت: "یه راه پیدا می‌کنیم، فقط اعتماد کن."


اون شب با فکر فرار خوابیدم. توی خواب دیدم که من و اورهان تو یه سفینه فضایی نشستیم و از زمین دور می‌شیم، درحالی‌که بابام داره با یه تفنگ لیزری از پشت سرمون دنبال می‌کنه! از خواب پریدم و فهمیدم که اوضاع جدی‌تر از این حرفاست...



داستانعباس معروفیداستان نویسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید