فردای اون روز، جلسهی "خواستگار بازدید" رسماً برگزار شد. من تو اتاقم نشسته بودم و سعی میکردم خودمو قانع کنم که هنوز فرصت فرار به قطب شمال رو دارم. اما از اونجایی که حتی پول بلیط اتوبوس تا ته کوچه رو نداشتم، ناچار بودم با سرنوشت رو در رو بشم.
مادرم در اتاقو باز کرد. لبخندی به بزرگی نقش برجستههای تخت جمشید زد و گفت:
"نوشآفرین، بلند شو! خواستگار اومده. سرهنگ داره معرفیش میکنه، بیا چای بیار که پسر بفهمه دختر سرهنگ هم بلده پذیرایی کنه!"
گفتم: "مامان، پسر قرار نیست بیاد کارمند کافه بشه که بفهمه من چای ریختن بلدم یا نه!"
گفت: "نترس، فقط برو لبخند بزن. حتی اگه ازش خوشت نیومد، لبخند بزن. اگه خیلی خوشت نیومد، باز هم لبخند بزن. کلاً دختر خوب همیشه لبخند میزنه!"
رفتم تو پذیرایی. اونجا بود که خواستگار عزیز رو دیدم. یه آقازاده با یه کت و شلوار که انگار از تو کمد سرهنگ قرض گرفته بود، با یه قیافه که میگفت: "من از الان خودمو صاحب این خونه میدونم!"
بابام با افتخار گفت:
"این جناب آقای 'آقازاده تاجری'، مرد خیلی موفقیه. تجارت میکنه، زمین میخره، زمین میفروشه، و کلاً یه پای اقتصاد ایرانه!"
پسر لبخندی زد که به وضوح تمرینش کرده بود و گفت:
"بنده همینطور که سرهنگ فرمودن، مشغول تجارت و آیندهسازی هستم. البته برای خانواده هم ارزش زیادی قائلم و به همین دلیل تصمیم گرفتم خدمت شما برسم."
من تو دلم گفتم: "آره، مشخصه. بیشتر به آینده جیب خودت اهمیت میدی، داداش!"
مادرم از گوشه لبخندی زد که میگفت: "ببین چه شاهماهیای گیرمون اومده!" و چای تعارف کرد.
پسر گفت: "راستی، نوشآفرین خانم، شما از تفریح چی خوشتون میاد؟"
گفتم: "تفریح؟! آره، فرار از این خونه و رفتن به یه جای دور خیلی برام جذابه!"
مادرم سریع سرفهای کرد که یعنی "حرف نزن، گند نزن!" و من هم لبخند الکی زدم.
بابام گفت:
"خب، نوشآفرین خانم دختر سرهنگان. توی خونهمون همه چیز نظم داره، ایشون هم از همون نظم بهرهمند شدهان."
پسر با اشتیاق گفت:
"عالیه! من عاشق نظمام!"
من تو دلم گفتم: "نظم؟ آره، اگه عاشق نظم بودی، این موهاتو هم یه نظمی میدادی که شبیه آشیانه کلاغ نباشه!"
جلسه تموم شد و پسر رفت. وقتی در بسته شد، بابام با لبخندی پرغرور برگشت طرف من و گفت:
"دیدی؟ همین یه خواستگار، شاهکاره! فردا که به نتیجه برسیم، عروسیتو تو بهترین پادگان میگیریم!"
من همون لحظه فهمیدم که باید کاری کنم. یا فرار کنم، یا یه نقشه بکشم که همهچیزو بههم بریزم...
مسعود.ع