سلام بر سلام که آغازگَرِ کلامِ و
سلام بر تمام مادران ایران زمین
اول اینکه واژه زن به معنای زندگی و زایندگی است. از طرفی این واژه در مقابل واژه مرد به معنای میرا و مرگ پذیر قرار می گیرد و انتخاب این واژه، نشان از جایگاه ارزشمند زن در جهان بینی باستانی ایران است.
ضمناً، کلمه بانو(در اصل: ریتا باغیانو) که در متون ایرانی از قدیم کاربرد داشته و به لحاظ لغوی به معنی "پرتو الهی" است، نشان از اعتبار زن در فرهنگ ایرانی دارد.
زن در ادبیات فارسی، رسالت های چندگانه ای را بر عهده دارد؛ گاه مظهر عشق و دلدادگی است و عاشق است، گاه معشوق است، زمانی همسر است و در وقتی دیگر در مقام دلسوز و فداکار مادر، گاه زن مظهر پارسایی و توکل است و زمانی مظهر زُهد و پرهیزگاری، گاه مظهر خردمندی و سیاسمتداری و میهن پرستی است و در جایگاهی دیگر کینه توز و فتّان (یعنی فتنه گر).
مادر یعنی پدید آورنده ما؛ مادر کلمه ای است که عشق را معنا می کند.
در شاهنامه فردوسی، نزدیک به بیست زن نقش آفرینی می کنند. به درستی می توان گفت که در هیچ کتاب دیگری در ادب کهن پارسی اینچنین زنان خردمند و ستوده ای وجود ندارند و هیچ سخنگویی این گونه زنان را نستوده است. زنان شاهنامه بسیار برتر از زنان دیگر منظومه های ادب پارسی اند. کافی است شیرین را در خمسه نظامی و شاهنامه با هم بسنجید.
شیرین نظامی، زنی است عاشق پیشه که جز عشق، هیچ از او نمی دانیم اما شیرین در شاهنامه زنی است خردمند و دلاور که زندگی میکرده است و در زندگی عاشق هم شده است.
زن در جایگاه مادر
فردوسی برای زن و مادر جایگاهی فراتر از پرورش فرزند و عشق به همسر قائل است و آن، احترام به خِرَد مادر است. در شاهنامه، زنان، مردان را راهنمایی میکنند، برخی بر مسند سیاست تکیه میزنند و برخی در میدان کارزار میجنگند.
سیمرغ
سیمرغ پرنده ی افسانه ای مقدسِ ایران نیز چهره ای زنانه دارد. دلسوزی و نگهداری از زال در کوه در کنار جوجه هایش نمایانگر خوی زنانه- مادرانه ی این پرنده مقدس ایرانی است.
مادران شاهنامه غالباً داغ جگر گوشه خود را مي بينند و دل شكـسته و محـزون از صحنه داستان كنار مي روند. رودابه (مادر رستم)، تهمينه (مادر سهراب)، جريره (مادر فرود) و كتـايون (مادر اسفندیار) همگـي از ايـن گونـه مـادران انـد.
در شاهنامه اکثر قریب به اتفاق مادران، داغ فرزندان برومند و پهلوان خود را می بینند و بسیار کم اند مادرانی که پیروزی و کامیابی فرزند را نظاره کنند؛ رودابه، تهمینه، جریره و کتایون همگی از این گونه مادران اند، تنها فرانک (مادر فریدون) و فرنگیس (مادر کیخسرو؛ پادشاه آرمانی شاهنامه) از این قاعده مستثنی اند. این مادران داغدیده، بعد از مرگ فرزند یا مانند تهمینه مدت کوتاهی با اندوه و ماتم زندگی می کنند:
یا مانند جریره دست به خودکشی می زنند:
یا مانند رودابه در اوایل، کارشان به جنون می کشد و پس از بهبودی نیز، زندگی توام با غصه و ناراحتی را سپری می کنند:
و یا مانند کتایون تسلیم سرنوشت می گردند و دل شکسته و حسرت بار از داستان به کلی محو می شوند:
در شاهنامه دو تا فرانک داریم: یکی همسر بهرام گور و دومی مادر فریدون که قراره در مورد دومی صحبت کنیم.
فرانک؛ اولين مادر به روايت شاهنامه:
فرانك برجسته ترين و شايسته ترين زن شاهنامه است. او زنی نيست كه با لباسی فاخر و تاجي مرصع (جواهر نشان؛ آنچه با جواهر تزئین شده باشد) پشت پرده حرمسرا، بهانه شادخواريها و كامروايي هاي شاهان و شاهزادگان باشد، بلكه زني است تاثيرگذار در دگرگوني هاي اجتماعي عصر خود، زيرا علاوه بر حفظ جان فرزند، مسئوليت سنگين ديگري هم دارد و آن پرورش، تربيت و تهذيب فردي است كه بايد جهان را از شر و بدي پاك كند.
فرانک مادر فریدون و همسر آبتین در شاهنامه با صفات «فرخنده»، «پُرهنر»، «خردمند» و «پاک مغز» ستوده می شود.
خوب بریم سراغ اصل داستان
قصه از اینجا شروع میشه که …
بعد از آن که جمشید، جور، ستم، مَنیت و ادعای خدایی را پیشه کرد فَر ایزدی از او گرفته شد. این غرور در پایان داستان جمشید با این بیتها اینطور نمایان میشه:
چُنین گفت با سالخورده مِهان *** که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید *** چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم *** چُنان ست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من ست *** همان پوشش و کامتان از من ست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست *** که گوید که جز من کسی پادشاست
تعداد «من» ها را در این چند بیت بالا بشمارید.
بی تردید جمشید تا وقتی به گناه آلوده نشده است از بهترین پادشاهان شاهنامه است ولی هنگامی که جمشید به خود دروغ می گوید فره ایزدی از او بیرون می رود و عاقبت کار جمشید چنین شد:
چُن این گفته شد فرّ یزدان از اوی *** بگشت و جهان شد پر از گفت وگوی
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس *** به دلش اندرآید ز هر سو هراس
به جمشید، بَر تیره گون گشت روز *** همی کاست آن فرّ گیتی فروز
نهایتا ضحاک (یا آژی دهاک؛ شخصیت اهریمنی شاهنامه)، پدر خودش، مَرداس که در نبود جمشید، وظیفه سرپرستی ایران رو به عهده گرفته بود رو به قتل میرسونه و خودش رو پادشاه ایران اعلام میکنه و یکی از تاریک ترین دوره های تاریخی ایران در شاهنامه آغاز میشه
خواب ديدن ضحاك
ضحاک ساليان دراز به ظلم و بی داد پادشاهی كرد و گروه بسياری از مردم بی گناه رو برای خوراک ماران به كشتن داد. كينه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. در این داستان می خوانیم:
در ایوان شاهی شبی دیر یاز *** به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان *** سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان *** به بالای بلند و به فر کیان
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ *** نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه *** کشان و دوان از پس اندر گروه
توضیح ابیات بالا:
يكشب كه ضحاك در كاخ شاهي با ارنواز (یکی از دو خواهر جمشید) خفته بود در خواب ديد كه ناگهان سه مرد جنگي پيدا شدند و بسوي او روي آوردند. از آن ميان آنكه كوچكتر بود و پهلواني دلاور بود بر وي تاخت و گرز گران خود را بر سر او كوفت. آنگاه دست و پاي او را با بند چرمي بست و كشان كشان بطرف كوه دماوند كشيد، در حالي كه گروه بسياري از مردم در پي او روان بودند.
تعبیر خواب از زبان موبدان
«شاها، تعبير خواب تو اين است كه روزگارت به آخر رسيده و ديگري بجاي تو بر تخت شاهي خواهد نشست. «فريدون» نامي در جستجو ي تاج و تخت شاهي بر ميايد و تو را با گرز گران از پاي در مياورد و در بند ميكشد.»
نقش فرانک در تمهید و تثبیت پادشاهی فریدون
مطابق شاهنامه، فرانک در سه مرحله از زندگی فریدون، یعنی کودکی، جوانی و پادشاهی وی کارکردی ویژه داشته که هدف فرانک، رساندن فریدون به والاترین جایگاه (پادشاهی) بوده است.
کودکی
پس از تولد فریدون، چون پدرش، آبتین، به دست ضحاک کشته می شود، فرانک مادر خردمند فريدون هنگامي كه سرنوشت همسرش را ديد با دلي داغ ديده و گريان با فرزندش از آنجا گريخت تا در امان باشند و به مرغزاري رفت كه گاو برمايه در آنجا بود.
فرانك نزد نگهبان مرغزار رفت و با ديده اشكبار از او تقاضا كرد تا مدتي فرزند شيرخوارش را در آنجا نگهداري كند و از شير آن گاو، كودك را تغذيه كند و بدين ترتيب، نگهبان، آن كودك را در نزد خود نگاه داشت و سه سال با شير برمايه او را شير داد.
ضحاک كه از عاقبت خود در هراس بود هنوز هم به دنبال فريدون و گاو برمايه می گشت. فرانک نزد مرد امانت دار آمد و بدو گفت: فكري از الهام الهی بر دلم پيدا شده و بايد آن را انجام دهم:
که اندیشه ای در دلم ایزدی *** فراز آمدست از ره بخردی
و چاره ای ندارم و بايد از اين سرزميني كه جادو بر آن حكمفرماست فرار كنم و به هندوستان بروم. از ميان اين جمعيت می روم و به كوه البرز پناه می برم:
ببّرم پی از خاک جادوستان *** شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه *** برم خوب رخ را به البرز کوه
از این مطلب بر میآید که فرانک زنی مصمم و تواناست که میتواند برای خود و زندگی فرزندش تصمیم بگیرد.
زاهدی در آن كوه به دور از نگرانی های جهان زندگی می كرد. فرانک به او گفت: ای مرد با ايمان من زنی داغ ديده از سرزمين ايران هستم:
فرانک بدو گفت کای پاک دین *** منم سوگواری از ایران زمین
آگاه باش كه فرزند من در آينده فرد شايسته ای خواهد شد. او تاج ضحاک را از سرش پايين مي آورد و ضحاک را در جنگ شكست می دهد:
بدان کین گرانمایه فرزند من *** همی بود خواهد سرِ انجمن
ببرّد سر و تاج ضحاک را *** سپارد کمربند او خاک را
تو بايد مراقب او باشی و برایش پدری کنی:
ترا بود باید نگهبان اوی *** پدر وار لرزنده بر جای اوی
جوانی
چون فریدون به شانزده سالگی می رسد، از کوه البرز فرود می آید و نخست به سوی مادر می رود و از مادرش درباره نژاد خویش می پرسد. با آگاهی از سرنوشت رقت انگیز پدر و گاو برمایه که به دست ضحاک ناپاک کشته شدند و رنجی که در آن سال ها بر او و مادرش تحمیل شد، بر آن می شود تا به فرمان یزدان پاک و به تنهایی به نابودی ضحاک برخیزد. اما فرانک خِردمند، جوان را از چنین کاری بر حذر می دارد و به آرامش و تدبیر فرا می خواند:
جز این است آیین و پیوند کین *** جهان را به چشم جوانی مبین
در این میان، مردی به نام کاوه، مردم را علیه ضحاک می شوراند، پیش بندی چرمی را بر سر نیزه می افرازد و با گروه مردمان به سوی فریدون می رود.
فریدون با کاوه دست یکی می کند و از آن چرم پاره، درفش کاویانی را می سازد و پايان حكومت استبدادی هزار ساله ضحاک را، فريدون، پهلوان نامي ايران زمين رقم می زند:
(این ابیات فوق العاده است)
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه *** برو انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند *** جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای *** بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر، نیزه کرد *** همانگه ز بازار برخاست کرد
خروشان همی رفت نیزه بدست *** که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند *** دل از بند ضحاک بیرون کند
بنظر میرسه بازیگر اصلی داستان ضحاک بوده نه فریدون؛ ضحاک، این نهضت (قیام) رو آغاز میکنه و فریدون اون رو به اوج خودش میرسونه
پادشاهی
مطابق روایت شاهنامه، پس از آنکه فریدون بر ضحاک پیروز می شود، شهریاری را جز بر خود روا نمی بیند و تاج شاهی بر سر می نهد:
فریدون چو شد بر جهان کامگار *** ندانست جز خویشتن شهریار
به رسم کیان تاج و تخت مهی *** بیاراست با کاخ شاهنشهی
از این پس، آن چه فرانک انجام می دهد در خور توجه است. او نخست سر و تن می شوید و سر بر آستان کردگار فرود می آورد و بر او آفرین می خواند:
نیایش کنان، سر و تن را بشست *** به پیش جهاندار آمد نخست
نهاند آن سرش پست بر خاک بر *** همی خواند نفرین بر ضحاک بر
همی آفرین خواند بر کردگار *** بر آن شادمان گردش روزگار
بعد، یک هفته دهش بر نیازمندان را بر دست می گیرد:
یکی هفته زین گونه بخشید چیز *** چنان شد که درویش نشناخت نیز
هفته ای دیگر، جشنی ترتیب می دهد و مهان را مهمان می کند (تا شاید حکومت فریدون را به آن ها اعلام کند):
دگر هفته مر بزم را کرد ساز *** مهانی که بودند گردن فراز
داد و دهش مادر (فرانک) را میتوان کنایه از برخورداری او از ثروت و سخاوتمندی دانست.
اما آخرین و کلیدی ترین کاری که فرانک به انجام می رساند، انتقال ثروت به فرزند و تایید حکومت اوست. روایت شاهنامه در این باره چنین است:
بزرگان لشکر چو بشناختند *** بر شهریار جهان تاختند
که ای شاه پیروز یزدان شناس *** ستایش مرو را و زویت سپاس
چنین روز روزت فزون باد بخت *** بداندیشگان را نگون باد بخت
همه دست برداشته بآسمان *** همی خواندنش به نیکی گمان
که جاوید باد این چنین شهریار *** برومند باد این چنین روزگار
سست کردن پایه دولت ظلم
تدبیر، خرد و هوش این زن موجبات نابودی سلطنت هزار ساله ی ضحاک بیدادگر را فراهم می کند.
فرانک همانند گردآفرید سلاح برنمی گیرد… اما فرزندی را تربیت می کند تا شورشی را آغاز کند و به ستمکاری های ضحاک پایان دهد.
توصیف فردوسی از فرانک
زنی بود آرایش روزگار *** درختی کزو فرّ شاهی ببار
فرانک بُدَش نام و فرخنده بود *** به مهر فریدون دل آکنده بود
فرانک، مظهر وفاداری زن شاهنامه به همسر خویش
از جمله نکات ارزشمند و اخلاقی که در زندگی پهلوانان و قهرمانان شاهنامه مشهود است و موجب شأن زنان می گردد، این است که، زنان به همسر و شوی خویش بسیار وفادارند.
زنان شاهنامه، زنان خوب و پاکی هستند (به جز سودابه) و به شدت به شوهرانشان وفادارند.
فرانک، پس از مرگ شوهرش آبتین، تمام هم و غمش اینه که روزی فریدون را تربیت کند تا شورشی را آغاز کند و به ستمکاری های ضحاک پایان دهد و تا آخر عمر، شوهر نمی کند.
تهمینه تنها یک شب با شوهرش رستم بود، اما تا آخر عمر به او وفادار ماند و ازدواج نکرد. او همیشه رستم را دوست داشت و فرزند او را بزرگ کرد، اما یک سال پس از فوت سهراب از غم او مرد.
جریره همسر اول سیاوش نیز چند صباح کوتاه با او زندگی کرد و حتی سیاوش باردار بودن و به دنیا آوردن فرزندش را هم ندید و قبول نکرد بچه برای اوست، اما او (جریره) هم تا آخر عمرش که پس از مرگ فرزندش (فرود) بود، نسبت به شوهرش وفادار ماند.
مادران در شاهنامه مادرانی خردمند و دنیا دیدهاند.
در شاهنامه، پسران، نصایح و سخنان مادر را می پذیرند و بدان عمل می کنند و اگر به خواسته مادر، جامه عمل نپوشانند، به موفقیت و پیروزی نمی رسند.
در داستان فریدون، هنگامی که از مادرش می شنود، پدرش که بوده و قاتل او کیست؟ قصد کشتن قاتل را می کند اما فرانک در آن مقطع زمانی او را برحذر می دارد و به او می گوید توان مقابله با لشکر چندین هزار نفری ضحاک را ندارد؛ پسر، پند مادر را می پذیرد:
«جهان را به چشم جوانی مبین»
و صبر می کند تا موقعیتی مناسب فرا می رسد و بر ضحاک پیروز می گردد.
تهمینه مادر سهراب، او را از لشکرکشی به ایران برحذر میدارد اما سهراب پند مادر خردمند خود را نمیشنود و همین خیرهسری و غرور، زمینههای مرگش را فراهم میکند.
در داستان رستم و اسفندیار، اسفندیار نیز پندهای مادر (در خصوص نجنگیدن با رستم) را قبول دارد ولی با آوردن توجیهاتی از عمل به نصایح مادر سرباز می زند و در پایان سخنانش می گوید، نمی تواند به فرمان پادشاه عمل نکند زیرا تاب عقوبت آن دنیا را ندارد و هم چنین نمی تواند قید پادشاهی را بزند:
چگونه کِشَم سر ز فرمان شاه *** چگونه گذارم چنین دستگاه
ولی اسفندیار به سخنان حکیمانه، دلسوزانه و آینده نگرانه مادرش در خصوص نجنگیدن با رستم بی اعتنایی می کند، تا در آخر، آنچه را که مادر، او را از آن برحذر می داشت، می بیند.
نتیجه گیری کلی داستان:
فرانک در ادبیات کشور ما نماد مادری است که می بیند، فهیم است و به موقع عمل می کند و در واقع هم برای وطن، مادر است و هم برای فریدون و جوانانی چون فریدون...
در داستان زندگی فرانک، این زنِ دلیر در سراسر عمر خود برای تحقق آرمان های مملکتش مبارزه می کند و با در امان نگه داشتن و محافظت فرزندش، سرنوشت کشورش را تغییر می دهد.
داستان فرانک و فریدون، نشانی از جامعه "مادر تباری" در شاهنامه است که در آن، قدرت از مادر به ارث می رسد.