حسرتِ هیچ پخی نشدن در زندگی کم بود، هوای تهران رفتن هم مدام به سرم میزند. این هوا از آن هواها نیست که بشود با یک پوکساید یا دوش گرفتن یا خود را به خریت زدن فراموش کرد. کلهی من از دوران دانشگاه هوا گرفت و هنوز که هنوز است این عقده برطرف نشده. حالا چرا در زمانی که همه دارند برای مهاجرت تقلا میکنند و خودشان را به تنگی وطن محدود نمیکنند، باز من اصرار بر خواستهام دارم؟ شاید چون بعضی جاهای تهران زیباست، شاید هم موجودی حسابم سقف خواستههایم را هم با خودش پایین کشیده.
چیزی که مرا عاشق تهران کرد، نه افادهی بالاشهر بود و نه زود پیدا شدن اسنپ؛ من عاشق خیابان انقلاب شدم. آنقدر عاشق که اگر نشود دستکم یک نیمسال (لطفا نیمسال دوم) آنجا زندگی کنم، اجازه نمیدهم عمرم تمام شود و شده نود سالم هم باشد، کیسه سوند را میزنم زیر بغل، آن دست دندانهای نویم را میپوشم و ویلچر را به سمت خیابان انقلاب میتازانم. البته کاش تا وقتی که جوان هستم قسمت بشود.
حالا همچین کتابخوان و ادیب و هنرفهم تابلوهای نافهمیدنی گالریهای سطح شهر هم نیستم ها، اما دلم پر میکشد پیادهروهای شلوغ و آشفتهی انقلاب پاتوق پیادهرویهایم باشد تا چشمم را از دیدن زیبایی آن فضا سیراب و جیبم را در کتابفروشیهایش خالی کنم. میخواهم بزنم به دل موسسههای فرهنگی و فقط بنشینم آدمها را نگاه کنم، حظ کنم و ببینم جهان در پچپچ کردنهای زنان محلهام خلاصه نمیشود.