این اولین نوشتهی امسال من است. یادم رفته قبلا چطور غرق میشدم روی ورقها و مینوشتم و میخواندم و کیف دنیا را میبردم.
البته خودمانیم؛ همچین کیفی هم نداشت. اگر نمینوشتم باید پاچهام را دودستی تقدیم سگ سیاه افسردگی میکردم و از روباه زرد اضطراب کام میگرفتم. حالا چند وقتیست زندگیام از این رو به آن رو شده. با جغد خاکستری بیخوابی و میمون قرمز تپش قلب و سایر حیوانات و امراض، انواع عملهای ناشایست ازم سر میزند ولی بهم میگویند کولیبازی در نیار؛ بیخودی شلوغش میکنی!
من نیمهی پر لیوان را هم بخواهم ببینم، بالاخره محتوای لیوان مهم هست یا نه؟ هر مایعی که ارزش این شعارها را ندارد! صبحها چاقترین آدمها مشتقانه جلویم صف میکشند، خاک به پا میکنند و با شکمهاشان میزنند توی چشموچارِ هم تا موفق شوند توی تاکسی کنار من بنشینند. فکر کنم بین خودشان یک آیینی هست که اگر در طول مسیر مبارکه تا اصفهان، دستجردی، ترمینال صفه، جنب شرکت تاکسیرانی، تا نصفهی صورتم را با بازوهایشان بپوشانند و مابقی شکمشان را بگذارند روی پاهایم، برندهی نبرد میشوند و به همدیگر نشان میدهند کی رئیس است.
در ترمینال، نیمهی پرسشدهی بدنم را که از زیر بدنِ چگال رئیسِ روز بکشم بیرون، آغاز ماجراست. معمولا زیر یک دقیقه فرصت دارم تا خودم را به اتوبوس برسانم وگرنه باید عبور اتوبوسی که دیگر نمیایستد و رانندهای که لبخندش حاوی یک بیلاخ گنده است را تماشا کنم و مثل اکثر روزها دیر به شرکت برسم.
توی اتوبوس خیلیها برایم آشنا هستند. خانمی که کوی امام سوار میشود و در تمام مدت زمستان یک کلاه بنفش میپوشید، پیرمردی که ایستگاه فرایبورگ سوار میشود و چقدر حرکاتش برایم شیرین و دیدنی است و بقیهی آدمهایی که ایستگاه شهدا پیاده میشوند و من بدون آن که بشناسمشان یا هدفشان را بدانم، دوست دارم ازشان متنفر باشم.
ایستگاهی که من پیاده میشوم، به یک کوچه راه دارد. هر روز مثل کسی که دارد در میدان مین راه میرود، همزمان که باید مواظب باشم موتوریها کیف حاوی ناهار و میوههایم را نزنند و مرا به خاطر یک گوشی شیائومی خفت نکنند، باید زیگزاگی هم قدم بردارم که بتوانم از تفهای کف کوچه قسر دربروم.
از کوچهی تفها تا شرکت، اندازهی دو آهنگ طول میکشد. اگر آن روز معین بخواند، در قالب یک شهروند حرفگوشکنِ لبخندبهلبِ گشادهرو بین مردم پیادهرو حاضر میشوم؛ اما اگر سلیقهی آن روزم بهرام باشد، با عالم و آدم جنگ دارم و میخواهم داد بکشم سر موتوریهایی که سر دیدن چراغ قرمز یا سبز کوررنگی دارند. معمولا بهرام گوش میدهم و معمولا موتوریها چراغ قرمز را رد میکنند. با سرعت از چند سانتیمتری منی که با هدفون زدن، چشمهایم هم غرق آهنگ شده عبور میکنند و بسته به رزق آن روزشان، چندتا بدوبیراه میشنوند.
در نهایت، خودم را بعد از یکساعتونیم و با صورتی که نصف آرایشش روی بازوی رئیس چاقِ توی تاکسی جا مانده به شرکت میرسانم و با شنیدن یک وقت بهخیر از دستگاه حضوروغیاب، تمام چیزی که گذشت را فراموش میکنم.