اینطرف اتاق، زیر آینه، تلی از مانتوهای شستهشده ریخته که یک هفته است منتظرند اتوشان کنم. آنطرف، کنار کمد، لباسهای کثیف تلنبار شده که هر روز یک تیشرت و یک جفت جوراب شوت میشود سمتشان تا به ارتفاعشان اضافه کند.
کادوهای تولد را روی میز چیدهام و هر شب هر چیزی که برایم جالب است را از باکس منتقل میکنم توی کولهام تا فردایش ببرم شرکت. در مورد جای باکس و پاکتها فعلا کاری نمیتوانم بکنم چون نه حوصلهام میکشد وسایلش را مرتب کنم، نه اتاق آنقدر جا دارد که بتوانم همه را تمیز و سالم نگه دارم. فعلا روی میز بمانند بهتر است.
آینه غبار گرفته. اما هنوز هم جوری آدم را نشان میدهد که چروکهای زیر چشم به وضوح خودنمایی کنند. دو هفته پیش با یک رنگ موی شماره 3 سفیدی موهایم را گرفتم اما حالا رنگشان دارد به زردی میکشد و این یعنی در اولین فرصت باید دوباره بساط رنگ و اکسیدان را جور کنم. آخر هفته حتی فرصت نشد دستی به ابروهایم بکشم؛ آرایشگاه رفتن که دیگر بماند.
پای آینه چند ورق قرصهایی ریخته که دکتر نسخهاش را برایم نوشته تا راحتتر بخوابم و فقر آهنم را جبران کنم. تقویتیها را نخوردهام. هر بار که یادم میآمد باید قرص بخورم، یا قبلش قهوه خورده بودم، یا میخواستم قهوه بخورم.
بدون قهوه، نمیتوانم سر کنم. از ساعت خاصی به بعد چنان خلق و خویم به هم میریزد که نه من میتوانم آدمها را کنار خودم تحمل کنم نه آنها میتوانند طرفم بیایند. روزها سه ساعت با تاکسی و اتوبوس و گرمای وحشیانهی هوا سروکله میزنم تا بروم سر کاری که هیچ چیزش درست کار نمیکند و هر جایش را نگاه کنی، اعصابخوردی ریخته تا تو را محتاج قرصهای پای آینه کند.
امشب زودتر میروم خانه. وقت میشود کمی به اوضاع اتاق رسیدگی کنم. اینها همه تمام میشود اما سگ بریند به زندگی کارمندی.