Masoume Sheykhzade
Masoume Sheykhzade
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

ما خیلی بودیم

ما خیلی بودیم و مدام بیشتر هم می‌شدیم. پدر و مادر ما یک بار برادر اولی‌ام را به دنیا آوردند تا طعم فرزند داشتن را بچشند. این‌طور که معلوم است، برادرم حسابی به دهنشان مزه کرد و از آن به بعد، قرار گذاشتند هر وقت حقوق پدرم زیاد شد، هر وقت کمبود نیرو در خانواده حس شد یا مثلا هر وقت پدرم آشغال‌ها را دم در می‌گذاشت، جایزه‌اش یک بچه باشد. پدر و مادرم موفق شدند در زایش چهارتای اولی، فواصل سنی را جوری تنظیم کنند که کتاب‌های مدرسه‌ی دومی، برای سومی استفاده شود و لباس‌های اولی، برای کهنه‌ی بچه چهارمی. البته حساب و کتاب این‌طور کارها سخت است و کافی است یک بار "نشود" تا نظم چینش خانواده به هم بریزد. همچنین پدر و مادرم هیچ‌کدام در ریاضی قوی نبودند و این نظم باید به خاطر چیز دیگری باشد؛ مثلا شانس. فکر کنم آن‌ها در تاس انداختن خیلی شانس داشته‌اند که مدام 6 می‌آوردند و مجبور می‌شدند جایزه‌ی 6 را هم تاس بیندازند و هر 6، یک بچه.
سرانجام من را به عنوان گودبای‌پارتی به دنیا آوردند. شاید هم قصد داشته‌اند نسل خود را از طریق بچه‌های دیگر هم ادامه دهند ولی دیگر نه منابع موجود برای افراد بیشتر کفاف می‌داد و نه امکانات زیرساختی پدر و مادرم دیگر توان همکاری داشتند. پس تا قطره‌ی آخر (خون) در راه فرزندآوری جنگیدند و دشمن فرضی را با خاک یکسان کردند.
خانه ما بزرگ است ولی فقط یک دستشویی دارد. این به ما فرهنگ صف گرفتن را یاد داد. ما قانون صف را پشت در دستشویی یاد گرفتیم و پشت در نانوایی‌ها به کار بردیم. ما در خانه‌ی چندصدمتری‌مان، یک اتاق پذیرایی بزرگ داریم که درش فقط در ایام عید و مراسم عروسی و وقت‌هایی که یک‌کدام‌مان از مکه می‌آید باز می‌شود و بقیه اوقات بسته می‌ماند تا بچه‌ها آن‌جا را کثیف نکنند. یک اتاق کوچک هم داریم که پدر و مادرم در آن تاس می‌انداختند و یک اتاق 3*6 که حاوی پنج بچه با رشد روزافزون بود که کم‌کم با رشد تشک‌ها، با معضل هم‌پوشانی رخت‌خواب‌ها مواجه می‌شدند. من و چهار برادرم، فنون ترکیب‌بندی و مدیریت فضا را از همان اتاق 3*6 یاد گرفتیم و هر کدام برای خودمان مهندسی شدیم.
هم‌زمان با افزایش جمعیت، دسترسی‌پذیری منابع و امکانات نیز کاهش می‌یافت. مثلا حمام یکی از امکاناتی بود که زیاد سرش دعوا می‌شد. مادرم برای آن که نوبت‌ها به هم نریزد، طرح تفکیک جنسیتی را پیشنهاد داد. با اجرای این طرح، یک روز نوبت من و مادرم می‌شد و روز دیگر نوبت پدر و چهار برادرم. این‌بار دعواها علاوه بر این که درون گروه مردان هنوز پابرجا بود، بین دو گروه مردان و زنان نیز آغاز شد و همین شد که طرح تفکیک جنسیتی رسما لغو شد. درست است که مادرم در صفحه تاس خوب می‌انداخت ولی این مهارت، او را یک مدیر نمی‌کرد. پس مدیریت نوبت‌های حمام به پدرم سپرده شد. پدرم طرح زوج و فرد را پیشنهاد داد و چون نمی‌شد روی حرفش حرف زد، این طرح هنوز هم در حال اجراست. فرزندان زوج در روزهای زوج به حمام می‌روند و فرزندان فرد در روزهای فرد. جمعه‌ها هم اگر کسی خواست، فقط در صورت ضرورت.
با گذشت زمان، دعوا دیگر فقط سر منابع و امکانات نبود و ماها هر کدام بزرگ شده بودیم و هر کدام، صاحب یک شخصیت. طبیعتا وقتی بچه‌ها از اوایل دهه شصت تا اواخر دهه هفتاد کش می‌آیند، نمی‌شود انتظار داشت آبشان توی یک جوب برود و هم‌فکر و هم‌عقیده باشند. مردم هم آن‌موقع‌ها سخت مشغول فرزندآوری بودند و چنین آینده‌ای را برای فرزندانشان پیش‌بینی نمی‌کردند؛ چون این چیزها را اصلا در دفترچه راهنمای تاس نمی‌نوشتند.
حالا من، محمدِ لشکر فرزندان، زخمی این سلسله شده‌ام. این که دیگر اکثر فرزندان از خانه رفته‌اند و من هر وقت که بخواهم می‌توانم بروم حمام، خیلی خوب است؛ ولی از آن‌طرف، حریم شخصی و خصوصی‌ام مثل سفره‌ی نذری وسط خانه باز است تا همه با جوراب از رویش رد شوند.
گاهی به پدرم شکایت می‌کنم که لازم نبود توصیه‌های فرزندآوری را این‌قدر جدی می‌گرفتید یا حداقل برای 6 جایزه‌ای نمی‌انداختید. همیشه اول می‌خندد و بعد می‌گوید شما برکت زندگی منید و زندگی بدون فرزند، قندان است بدون قند. بعد هم با دهنش صدای آگهی پیام‌های بازرگانی درمی‌آورد و می‌رود. یک بار اما آن‌قدر عصبی بودم که فقط دلم می‌خواست صفحه‌ی تاس را پیدا کنم و همان‌جا تکه‌پاره‌اش کنم. داد زدم: «چرا ما این‌قدر زیادیم؟». پدرم ولی دیگر نخندید. به فکر فرو رفت و شروع کرد به فحش کشیدن به کیفیت کالای بهداشتی ایرانی.

دهه شصتفرزندآوریطنزطنزنویسی
دست به کیبورد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید