ایرانمان تغییر کرده است. دیگر آن جامعهی سنتی قبلی نیست. ایرانمان دارد مدرن میشود. آدمهایش مدرن شدهاند. یک نگاه به خیابان بیندازید. تنوع پوششها برایتان جالب نیست؟
ما مدرن شدهایم، آنقدر مدرن که تفاوت در پوشش و مدل مو و سبکزندگی را تاب میآوریم. انسان آزاد است و حق انتخاب دارد. اما خودمانیم، هنوز آنقدر مدرن نشدهایم که تفاوت در طرز فکر را هم بپذریم.
همان آدمهایی که با خودمان کنار آمدهایم تا پوشش متفاوت دیگران آزارمان ندهد، فکر و عقیده متفاوت هنوز برایمان آزار دهنده است.
آنچنان آزار دهنده، که وقتی کسی عقیدهاش با ما متفاوت است، انگار چاقویی به دست گرفته و ما را پاره پاره میکند.
حتما شما هم آشفتگی آدمها را موقع شنیدن نظر مخالف دیدهاید. حتما خودتان تجربهاش کردهاید. من هم تجربه کردهام. آدم گر میگیرد، ضربان قلبش زیاد میشود، خون زیادی به مغزش میرسد و یکعالمه چیز میگوید، نه با لحن خوب، عصبانی. کار به جای باریک که بکشد، موضوع مورد بحث را رها میکند و شخصیت فرد مخالف را هدف میگیرد. بعضی آنقدر عصبی میشوند که دیگر نمیتوانند بنشینند سرجایشان. راه میروند، محل گفتگو را ترک میکنند. همهی اینها از یک گفتگوی ساده شروع میشود، وقتی دیگری متفاوت از ما فکر کند.
گروهی از افراد آنقدر این تجربه برایشان سنگین است که تصمیم میگیرند دیگر عقیدهشان را به دیگران نگویند. این دسته از آدمها معتقدند که عقیده هرکسی باید شخصی و در چارچوب ذهن همان شخص بماند تا دردسر درست نکند. انگار که ذهن کیک یخچالی باشد.
طرز تهیه تعصب به روش کیکی یخچالی: عقایدتان را بریزید روی هم، مختصری شکل بگیرد و بگذارید درون يخچال استراحت کند. فقط یادتان باشد که هرگز از یخچال بیرون نیاورید. بگذارید استراحت کند، بگذارید استراحت کند، بگذارید استراحت کند، بگذارید تا همیشه استراحت کند.
این بهترین راه ایجاد "تعصب" است.
حقیقت، از برخورد افکار اتفاق میافتد. آدم باید فکر را، عقیده را از چارچوب ذهن بیرون بیاورد. فکر باید هوا بخورد، آفتاب ببیند، در معرض نقد قرار بگیرد، به آن حمله شود، قسمتهایی کم شود، چیزهایی اضافه شود، فکر آدم باید زخم و زیلی شود...
افکار آدمها باید به هم برخورد کنند و جرقه بزنند، تا در نتیجه جرقهها حقیقت ساخته شود.
فکر اگر در چارچوب ذهنمان بماند اگر تبدیل به عقیده غیر قابل بیان شود، اگر در پستوی ذهن ماندگارش کنیم ؛ میپوسد، میگندد، رادیکال میشود و تعصب را میسازد.
ما اغلب تجربه گفتگوی خوب را نداریم. شاید در تمام زندگیمان یک با دو مورد را بتوانیم پیدا کنیم که با کسی اختلاف عقیده داشتهایم ولی به بحث منجر نشده. ولی معنیش این نیست که آنقدر گفتگو نکنیم تا بپوسیم و متعصب شویم.
یکی از دلایل برآشفتگیمان حین گفتگو، این است که ما خودمان و افکارمان را یکی میدانیم. اگر کسی عقیدهی ما را نقد کند، انگار کل وجودمان را نقد کرده است. اگر کسی با نظر ما مخالف باشد، انگار با هویت وجودیمان مخالف است.
ما افکارمان نیستیم، ما عقایدمان هم نیستیم. عقایدمان به ما نچسبیدهاند. در ما حل نشدهاند. از ما جدا هستند، ثابت نیستند، ما آنهارا زیر و رو میکنیم، اصلاح میکنیم، ممکن است روزی به کل تغییرشان دهیم.
موقعی که کسی با شما مخالف است، به این فکر کنید که او با چیزی خارج از شما مخالف است. چیزی که هرچند عقیده شماست، اما ذات شما نیست. او با چیزی مخالف است که آن چیز، شما نیستید؛ آنوقت تحمل مخالفت برایتان راحتتر میشود.
آنوقت گفتگو ممکن میشود. اگر خودتان را چسبیده به عقایدتان نبینید و دیگری را چسبیده به عقایدش، آنوقت میتوانید بشنوید بدون آنکه گر بگیرید. شاید عقیدهاش آنقدرها هم بد نبود. شاید نقاط مشترکی پیدا شد. شاید قسمتی از فکرتان را به او دادید و قسمتی از فکر او را گرفتید. شاید اصلا افکارتان به هم خورد و جرقه زد و چیز جدیدی تولید شد.
سخت است. تمرین میخواهد. خیلیهایمان ترمز داریم. خاطرهی بحث و جدلها آنقدر قوی است که دلمان نمیخواهد گفتگو را شروع کنیم.
به ایرانمان فکر کنید. به اینکه آدمها کنار هم باشند با پوشش متفاوت و با فکر متفاوت. به برخورد افکار فکر کنید، زمانی که جرقه میزنند و حقیقت را میسازند.