اینو میخواستم تو توییتر بذارم ولی...خیلی...میدونید خیلی بیشتر از یک توییت بود. نه از لحاظ لغتی. امیدوارم بفهمید.
در اتاقو زدن. خیلی تو خوابگاه رخ میده. یا با کسی کار دارن، یا میخوان چیزی بفروشن، یا میخوان عضو جایی بشید یا اشتباه اومدن. به همین راحتی.
نشسته بودم پای لپتاپ و حسابی درگیر پیدا کردن مقاله های زبان تخصصی بودم تا بلکه با آویسا سر یه موضوع به تفاهم برسیم. صدای در اومد. زهرا گفت بله؟ ولی کسی درو باز نکرد. زهرا بلندتر گفت بله؟!
آروم به سمت بیرون در رو کشیدن و دوتا دختر نمایان شدن.
- ببخشید خانم عتباتی اینجاست؟
با اینکه تقریبا با هیشکی تو خوابگاه رفت و آمد ندارم، رفتم سمت در و لبخند زدم و گفتم که: "بله خودمم."
گفت "عتباتی نائینی؟" و با خجالت به دوستش نگاه کرد. این پا و اون پا میکرد. خودشم گویا دو دل بود. عجیب بود برام چون من معمولا اخر فامیلمو جایی نمیگم. نه که دلیل خاصی داشته باشه - خجالت و این داستانای بیگانه با من - ولی کمی نگاهش کردم و گفتم: "بله خودمم. ببخشید شما؟ "
احتمالش وجود داشت که دخترک اشنا باشه و نشناسم چون تو یادآوردن قیافه اشخاص وحشتناکم و حتی قیافه بهترین دوستمم نمیتونم توصیف کنم و خیلی ها رو شک میکنم که کجا دیدم و بعد از چندین روز یادم میاد که فلان درس عمومی رو اون ترم با هم داشتیم و در کل این ماجرا باعث میشد که از اول به دید تعجب نرم جلو. خلاصه منتظر شدم. دختر جلو در من منی کرد و گفت: "منم از نائین میام. تا حالا تو خوابگاه هیشکی رو از شهرم پیدا نکرده بودم. خیلی خوشحال شدم."
صادقانه بگم که نذاشتم احتمالا صحبتش رو کامل کامل تموم کنه. طناب امیدش رو همونجا بریدم که من هیچ وقت تو اون شهر زندگی نکردم و به خاطر پدرم فامیلشو دارم و فقط بهش سر میزنم. دختر نگاه جا خورده و کمی ناامید شده ای کرد. بعد گفت "شما فامیل اون خانمی بودی که مرد؟"
فکر کردم کرور کرور ادم هر روز در همه شهرها میمیرن. منظورش کیه؟ "کی؟" "خانمی که معلم زبان بود و مرد." خیره بودم و بعد چشمام برق زد. متوجه شدم در مورد این ماه صحبت نمیکنه. و نه امسال. و نه پارسال بلکه سه سال گذشته. "عمه ام بود."
فکر میکنم حدس میزد یا هرچیزی چون سریع گفت "خانم خوبی بود خدا رحمتش کنه. غم اخرتون باشه. من شاگردش بودم آخه. خیلی معلم خوبی بود." و بعد حالت محوی از صورتش رو یادم اومد. لبخند عمه جون و پرانرژیم که اکثر مواقع همراهش بود. و شیطنتهاش و آرزوش برای داشتن موسسه زبان خودش که همیشه اذیتش میکردم و میگفتم اسمشو بذاره نوگلان باغ دانش. یادم اومد که چطور سخت کار میکرد تا به خواسته هاش قدمی نزدیکتر بشه. یادم اومد آخرین جمله ای که بهم اون شب کذایی گفته بود این بود که "داری پیر میشی مریم خانم. حواست جمع نیست." ناگهان همه چیز رو به خاطر آوردم گویی چند روز پیش بود. و من ساده و آروم ایستاده بودم اونجا و در مورد مرگ عمه ام با دخترکی غریبه گپ و گفت میکردم جوری که به نظر میرسید دخترک بهش نزدیکتر بود. به همه این چیزها فکر میکردم و اون هنوز با دوستش جلوی در اتاق بود. دستش رو دراز کرد. "خوشحال شدم." مات نگاهش کردم. "منم."
دست دادیم و اون رفت و من برگشتم تو اتاق و در همون حال که به گلدون بهاره نگاه میکردم گفتم "این عمیقا عجیبترین مکالمه عمرم بود."
و حالا اینجا نشسته ام و به عمه ام فکر میکنم که بعد سه سال هنوز درون ذهن شاگرداش هست و من چه قدر باور نکرده بودم که فوت کرده و انگار فقط چندین وقته که ندیدمش و بار دیگه ای که برم اون طرفا داره میخنده و منتظره که باهاش زبانمو کار کنم.
ما همینیم.
ما میمیریم. مردنمون فراموش میشه. ولی خودمون شاید نه. نه کاملا. میتونیم تو خاطرات بمونیم. و این اولین باری بود که از آنچه در خاطر بقیه میذاشتم ترسیدم. که وقتی شخصی، نزدیکانم رو دید من رو چطور جلوی اونها به یاد میاره.
و دیگه قیافه عمه ام رو به خاطر ندارم. اما لبخندش رو چرا. و چین کنار چشماش رو. هنوز یادمه.