Matin
Matin
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

من همان میخ هستم.

نشسته ام به در نگاه میکنم... دریچه آه میکشد ... جوانی‌ام در این امید پیر شد.


من، من نبودم؛ ما بودیم. در کنار هم. خانه‌مان کیلومتر ها بالاتر از دریا بود. اکسیژن همسایه ما بود. گاهی ابرها میهان خانه‌مان بودند. گاهی آنقدر به هم نزدیک می شدند که دعوایشان میشد؛ بر سرهم فریاد می کشیدند و در نهایت آنقدر گریه میکردند که از خجالت محو می شدند.

ما، استوار بودیم. ما، معدن آهن بودیم.

اما این بار آتش جدایی بین مان افتاد. به یک بار متلاشی شدیم. پیوندمان گسسته شد. گاهی آنقدر دستان یکدیگر را محکم میگرفتیم که مته های فولادی شان در برابر پیوند مان بی اثر بودند. پس متوسل به انفجار و آتش می شدند.

حرارت و اندوه این جدایی آنقدر در ما نفوذ کرد که خون مان به جوش آمد. شدیم آب روان؛ دیگر جسم مان توان ایستادن نداشت.

هر یک سلول تنگ و تاریکی داشتیم که باید واردش می شدیم. آن جا خانه جدیدمان شد.

روزها پی در پی شب ها و شب ها نیز به دنبال روز ها می دویدند. در من اما چراغ وفاداری کم‌کم کم سو شد و به یک باره ، خاموش...

دیگر تمام وجودم شده بود همان اتاق تنگ و تاریک. این سلول انفرادی جوهره وجودم را به شکل خود درآورد. قامتی بلند داشتم؛ صاف و صیقلی.

نامم شد میخ...

سرانجام ازاد شدم. وارد جعبه ای فراخ شدم. جمع زیادی را همانند خویش دیدم. آن ها نیز رمقی برای سخن گفتن نداشتند.

دورگردون چرخید و چرخید تا روزی پایم را فروکردند در تن دو پایه چوبی. شدم پیوند دو چوب عاشق. ما محکم بودیم اما فکر کنم آن ها توانایی این همه عشق و علاقه را نداشتند. ناگهان درهم شکستند. شعله آتش از شومینه زبانه کشید. ما در امان بودیم. اما آن شب باد سرگردان تر و یاغی تر شده بود. شراره های آتش را به سمت ما شلیک کرد. آتش به وجود دوستانم رخنه کرد. آن ها سوختند و نابود شدند.

در آن لحظه خونم به جوش آمد. سرخ شدم. اما فقط به تماشا نشسته بودم و توان حرکت نداشتم.

کمرم خم شده بود و دیگر نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم. دوباره روزگار دویدن را از سر گرفت....

میانه های پاییز بود. آن لحظه که نه روز است نه شب. پیر نجار چکش سرزنش را بر سرم میکوبید.تصمیم گرفتم که سرم را بالا بگیرم و جبران کنم. پس عین همان روز ها عین سرو با وقار ایستادم. در نهایت با چکش دیوار را فرو کرد در من. قاب عکسی زیبا را انداخت بر دوشم.

اما، اما به یک باره قامتم خم شد و قاب عکس افتاد... شکست.... و دوباره من باختم. پیرمرد من را از دیوار کند و انداخت گوشه انبارش.


میخخاطراتزندگی منجانشین سازیروایت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید