
پدر ماشینباز بود؛ هر چند وقت یکبار دلش را به مدلی تازه میداد. از میان همهٔ آن ماشینهای رنگارنگ، یکبار شورولت طلایی خرید؛ از همانها که هر جا میرفتیم چشمها دنبالش میکردند.
یکبار در سفر رشت، چهار بچهٔ قد و نیمقد صندلی عقب را پر کرده بودیم. من، کوچکترینشان، روی طاقچهٔ پشت صندلی دراز کشیده بودم و از شیشهٔ عقب ابرها را تماشا میکردم؛ یکی شبیه بستنی قیفی بود، یکی مثل فیل.
وسط مسیر، سرِ یک خوراکی دعوایمان شد. پدر بیآنکه حتی برگردد، یک دستش را از روی فرمان برگرداند و محکم زد به صورت برادری که معمولاً مقصر بود. هنوز هم نمیدانم چطور بدون نگاه کردن، دقیقاً همان برادر شیطان را پیدا کرد!
مادر از این حرکت آتشی شد و جنگی تمامعیار بینشان درگرفت؛ در آن اتاقکِ آهنیِ طلایی، یکی «مادر» میگفت و یکی «پدر» فریاد میزد. دعوای بینتیجه با قهر مادر تمام و سکوتی برقرار شد؛ سکوتی آنقدر غلیظ که حتی تیکتاک عقربهی کیلومتر هم شنیده میشد.
صدای فینفین مادر میآمد و او به عمد پشتش را به پدر کرده بود. ما چهار تا جیکمان درنمیآمد. حتی اگر از گرسنگی میمردیم، باز هم جرات نمیکردیم چیزی بگوییم. پدر که همیشه از رستورانهای بینراهی فراری بود، اینبار جلوی یکی از شلوغترینها نگه داشت. برایمان غیرمنتظره بود؛ البته وانمود کردیم که نیست.
همه پیاده شدیم، جز مادر. پدر هم بیاعتنا وارد رستوران شد. غذا سفارش داد، حتی برای مادری که در ماشین مانده بود. کمی بعد، آرام زیر گوشم گفت:
«برو مامانتو بیار.»
بدو دویدم سمت ماشین. مادر هنوز با همان قیافهی قهرآلود نشسته بود، زل زده به جاده. با هزار خواهش و التماس راضیاش کردم بیاید. بالاخره نرم شد، گفت: «باشه، ولی زود برمیگردیم.»
با هم برگشتیم. نشستیم پشت میز، غذا جلویمان بود، اما مادر بیشتر با قاشقش بازی میکرد تا غذا بخورد. پدر وانمود میکرد همهچیز عادی است. وقتی پدر برای حساب رفت، مادر جلوتر از ما به سمت ماشین راه افتاد.
او در ماشین را باز کرد و نشست. ما ایستاده بودیم تا پدر برسد، چون... یک چیزی عجیب بود. مادر بیخبر از همهجا در صندلی جلو نشسته بود که مردی غریبه از سمت راننده آمد، در را باز کرد و چیزی گفت. مادر با چشمانی گرد برگشت، نگاهی به پشت سر انداخت و سراسیمه از ماشین پیاده شد، بهسمت ما آمد.
در همان لحظه پدر هم رسید، جلو رفت، سوئیچ را انداخت، اما در باز نمیشد. مرد غریبه دوباره آمد، چند جملهای با پدر رد و بدل کردند و ناگهان هر دو زدند زیر خنده.
ما تازه فهمیدیم چه شده: در پارکینگ، دو شورولت طلایی دوقلو پشت هم پارک شده بودند! مادر که هنوز از آن مشاجره دلگیر بود، بیتوجه سوار ماشین اشتباهی شده بود.
وقتی بالاخره سوار ماشین خودمان شدیم، پدر و مادر از خنده ریسه رفتند. و ما در صندلی عقب دوباره سر نوشابه دعوا کردیم؛ انگار نه انگار چند دقیقه پیش در آستانهٔ فروپاشیِ خانوادگی بودیم!
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار