میگوید:«دوستی داشتم که از سرماخوردگی مرد» و به خندهام میاندازد. فکر میکنم:«دارد شوخی میکند و حالا اینها را برای دلخوشی من میگوید». اما شوخی نمیکند. جدی است و روایتش هم واقعی. واقعا دوستی داشته که از یک سرماخوردگی ساده از دست رفته و حالا دارد اینها را به من میگوید تا بدانم تبعات «ترس» چیست. خودش سه سال درگیر سرطان بوده. صدایش میکند «دوست خشن ». میگوید وقتی سراغش آمده که تازه مهاجرت کرده و هیچکس را نداشته. سه سال تمام با «دوست خشن» از این کشور به آن کشور رفته و همزمان همه سختیهای درمان را در کولهبارش جا داده. با خودم فکر میکنم که اگر اینها را سال پیش میدانستم دلم برایش میسوخت، اما حالا وقتی داروها کاری میکنند تا بزرگترین و مهمترین کار مهم روزانهام، مبارزه با حالت تهوع و نوشیدن یک لیوان آب باشد، فقط میتوانم با خودم فکر کنم که چقدر آدم قوی و مبارزی است و تا چه اندازه نگاهش به زندگی، زیبا و دقیق.
اینهم از آن چیزهایی نیست که بخواهم شعارش را بدهم. نه. تا پیش از این و وقتی خارج از این جزیره بودم، همیشه فکر میکردم که تابآوری و روحیه مهم است و بله به خودم قول میدهم که اگر چنین اتفاقی افتاد، تاب بیاورم و نجات پیدا کنم. اما راستش را بخواهید مثل هرکار دیگری توی این زندگی، تابآوری و تحمل به وقت درگیری با بیماری سرطان، کار سختی است و سختتر از آن، کنار آمدن با «ترسی» که در زندگی عادی و روزمره مجالی برای نمایش ندارد و ناگهان به بدترین شکل ممکن به زندگی تو حمله میکند و میخواهد همهچیز را در دستش بگیرد. ناگهان میبینی که بدنت علیه تو حمله کرده و همهچیز در سراشیبی از تمام شدن و از دست رفتن قرار گرفته که تا امروز تجربهاش را نداشتی. در هر دوره شیمیدرمانی باید با عوارض داروهایی سر کنی که قرار است سلولهای تنت را بسوزانند و هربار تو را به لبه پرتگاه یاس، ناامیدی و افسردگی ببرند و نگاهت کنند که آیا کم میآوری و پرتاب میشوی یا نه، تاب میآوری و میگذرد.
و هیچکدام اینها، نه اتفاقهایی است که تا پیش از این تجربهاش را داشتی و نه آمادگی لازم. توی هیچ کتابی به تو یاد نمیدهند که وقتی بدنت علیه خودت شده چه باید بکنی یا وقتی داروها مجبورند تو را به سیاهی بکشند تا نجات پیدا کنی، چطور باید منتظر آن نقطه روشن امید بمانی و تحمل کنی.
اینطور است که به وقت مواجهه نه تنها غافلگیر میشوی که چون این حجم از سختگیری زندگی را تا به امروز ندیدی، یکجورهای از این سختگیری و عتاب ناگهانی دلگیر و چرکین میشوی. انگار که زندگی آن معلم همیشه مهربان بوده که حالا توی جمع سرت داد کشیده و خواسته تا یک لنگه پا رو به تخته بایستی، حالا حالاها همانجا بمانی تا ادب شوی. انتظارش را نداری، اما همین است که هست. آنقدر باید آنجا بایستی و پشت به جمع تحمل کنی تا معلم بداند که درس را درست فهمیدهای و میتوانی برگردی سرجایت.
این غافلگیری، ترس، رنج و تا اوج یاس و ناامیدی رفتن و برگشتن، هربار و هربار در دورههای تزریق داروهای شیمیدرمانی تکرار میشود و تو هربار باید یکچیزی را در درون خودت صفر کنی تا تاببیاروی و به نقطه پایانی که دکتر روی نسخهات نوشته و مشخص کرده که چندبار لازم است بروی و بیایی تا خلاص شوی، برسی.
نقطهای که نه شروعش دست خودت بوده و نه پایانش اما، گذر از آن و چگونگی آن، تنها چیزی است که در دستان توست و خب، اینجاست که میشود همچنان دل خوش به آن نقطه روشن امیدوار ماند یا برعکس به پرتگاه یاس افتاد. توی این نقطه دیگر فرقی نمیکند که بیماری چه باشد و زندگی چطور؛ آدمی هستی شبیه بقیه آدمها با داستان شخصی خودت. داستانی که میشود شبیه قصه رفیق من و دوست خشنش باشد که حالا سالهای سال است از هم جدا افتادند یا شبیه آن آدمی که یک سرماخوردگی ساده را تاب نیاورد و از دست رفت.
روایت این قصه هم مثل باقی قصههای زندگی دست خود ماست و خب، شاید یکروزی روایت کنار آمدن با ترسی چنین بزرگ و عمیق، شبیه خاطره همان بچه مدرسهای که یک لنگهپا، پشت به کلاس ایستاده با لبخندی محو تعریف شود و از آن هم بگذریم چون بزرگ شدیم و اینهم خاطره شده است.