نازنین متین‌ نیا
نازنین متین‌ نیا
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

روایت سوم؛شفافیت و زمینی بودن

حساب و کتاب «نگران نباش»‌ها از دستم در رفته. «چیزی نیست»‌ها هم همین‌طور. آدم‌ها زل می‌زنند توی صورتم و می‌گویند:«تو باید قوی باشی و روحیه‌ات را حفظ کنی» و یک‌جوری این‌ها را می‌گویند انگار خودشان اولین نفری هستند که چنین گزاره‌ای را کشف کرده‌اند و تا پیش از این به ذهن من بیمار نرسیده که باید قوی باشم و امیدواری تنها سلاحم است. می‌دانم همه این‌ها از محبت است. از حس نوع‌دوستی و علاقه به من، که عزیز و دوست و آشنایشان هستم و خب در این شرایط جز گفتن این حرف‌ها کاری از دستشان برنمیاید. درک می‌کنم و نمی‌خواهم نمک‌نشناس محبتی باشم که عمیق و بی‌منت به‌پایم می‌ریزند. اما راستش را بخواهید آنقدر در طول روز این‌ها را می‌گویند و می‌شنوند که دیگر به خودم شک می‌کنم؛ نکند چهره ترسویی از خودم ساخته باشم؟! نکند آنقدر قوی نباشم که مجبورم می‌کنند به قوی بودن؟! نکند همین یک مشت امیدی که نگه داشتم توی دلم دارد می‌پرد که این‌طور هراسان می‌خواهند که امیدوار باشم؟! و هزار نکند دیگر که معمولا بعد از هر مکالمه سراغم می‌آید. این‌جور وقت‌ها فکر می‌کنم کاش همه این‌ها شبیه یک لباس بود، می‌پوشیدی و خودت توی آیینه یک نگاه می‌انداختی و می‌فهمیدی کجایش ایراد دارد و کجایش نه. چه می‌دانم؛ مثلا سرآستین گشاد پیراهن امید را تنگ می‌کردی یا دکمه افتاده کت قوی بودن را برمی‌گرداندی سرجایش تا خوش‌پوش و شیک و مجلسی، آدم‌ها تو را ببینند و انقدر نخواهند که قوی و امیدوار باشی. اما این‌طور نیست. کسی از این لحظه‌های شک و تردید کشنده توی ذهن من خبر ندارد، از کشف لحظه اول و آن شوک عجیب پیدایش یک توده بدخیم، هیچ‌کس هیچ روایت درخوری ندارد. اکثرا نمی‌پرسند که لحظه اول چه حالی داشتی. زیاد می‌پرسند که چطور فهمیدی و بعد چه کردی. اما نمی‌پرسند خب، بعدش چه شدی؟ ترسیدی؟ نترسیدی؟ یا مثلا بعدش چطور این ترس را به دندان گرفتی و دنبال دکتر و جراح توی شهر چرخیدی؟

کسی دوست ندارد این‌ها را بداند. دوست ندارند بدانند که من چطور ۲۴ ساعت اول، هرجا که دستم رسید دوباره توده را چک کردم به امید این‌که سرجایش نباشد و خودش غیب شده باشد. حتی یک‌بار وسط اتوبان یادگار امام، وقتی نفسم بند آمده بود از ترس، با دست لرزان دنبال توده گشتم، زیر دستم نیامد و آنقدر هول شدم که بی‌خیال ماشین‌های پشت‌سر ترمز کردم و بی‌تفاوت به بوق‌های اعتراض راننده‌های عصبانی از خوشحالی معجزه و غیب شدن توده، زار زدم. کمی بعد اما، معجزه از دست رفت و همه آن گریه خوشحالی جایش را به ترس وحشتناکی داد که نکند باقی تنم پر باشد از همین توده‌ها و ندانم و پیدا نکنم و ...

خب، این‌ها چیزهایی نیست که کسانی که دوستم دارند دلشان بخواهد بدانند. برای آن‌ها مهم است که من درد نکشم. نترسم. قوی باشم. گریه نکنم و از همه مهم‌تر باور کنم که می‌گذرد و تمام می‌شود. اعتراف کنم؛ منم دلم می‌خواهد همین باشم. ابرقهرمانی که به جنگ بیماری می‌رود، هیچ لحظه‌ای شک و تردید را به خانه دلش راه نمی‌دهد و انگار نه انگارطور، تنش را به تیغ جراح و سوزن سرنگ پزشک می‌سپارد و با یک لبخند پهن و گشاد پیروزی را جشن می‌گیرد. اما من این نیستم. ابرقهرمان‌ها توی قصه‌ها ساخته می‌شوند و من آدم زمینی معمولی هستم که هم می‌ترسم و هم نمی‌ترسم. هم امیدوارم و هم ناامید. گاهی مطمئن به پیروزیم و گاهی مضطرب شکست احتمالی در مرحله بعدی. شانس آوردم که خیلی زود فهمیدم نباید ابرقهرمان باشم. فهمیدم گاهی بیش از اندازه ضعیف و ترسو و حساس می‌شوم. فهمیدم که نباید از ترس خودم بترسم یا از ناامیدیم شرمسار باشم. همان بازی قایم موشک توده، این‌ها را یادم داد. همان روزهای اول که هی جایش پر و خالی می‌شد و هربار حس بیم و امید را می‌آورد و می‌برد. زود فهمیدم که قرار نیست مدام قوی باشم یا برعکس مدام ضعیف. فهمیدم که باید به حس‌ها لحظه‌ای اعتماد کنم و به جز آن‌چه در دلم می‌گذرد، هیچ دستورالعملی را جدی نگیرم. نسخه این‌روزهایم بودن در لحظه‌ است؛ انگار نه انگار که گذشته‌ای داشتم و آینده‌ای دارم. نه خاطره‌ای برایم مانده و نه سرخوشی خیال‌بافی آینده. افسرده هم نیستم. این شفافیت و کنار آمدن با چیزی که سرنوشت سرراهم قرار داده، سلاح برنده‌ و کارآمدتری از امید واهی و قدرت پوچ درونی است. نسخه‌ای که تا اینجا از هزار و یک جنگ ترس و ناامیدی بیرونم کشیده و مدام درگوشم خوانده:«هی نازنین، تو واقعی و زمینی هستی و سرپا» و خب، با این نسخه من هم شبیه بقیه چند میلیارد آدم روی زمین می‌شوم و با توده و بدون توده، زندگی برای همه همین است دیگر، نه؟!

سرطانمعمولی بودنترس
روزنامه‌نگار روزنامه اعتماد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید