شمارش روزهایی که بیوقفه باران میآید از دستم در رفته است. دقیقتر بگویم روزهای هفته و ماه را هم گم کردهام. فقط میدانم سه بار که شنبه بگذرد باید بروم کلینیک و دوره شیمی درمانی بعدی را بگذرانم و بعد باز گم شوم توی لحظههایی که تکلیفم با هیچکدامشان از قبل مشخص نیست. یکوقتهایی تلاش میکنم ذهنم را سر نظم بیاورم و مثلا یادم بماند که امروز چه روزی است و حتی بروم عقبتر و به سال و سالهای پیشش در چنین روزی فکر کنم و ببینم که چه کردم و چه بودم، اما بیفایده است؛ سریع خسته میشوم و حوصلهام سر میرود از تلاش برای رسیدن به آدمی که بودهام و حالا نشانههای محدودی از حضورش در این زندگی وجود دارد. روزها را گم کردهام اما این تنها گم کرده اینروزهایم نیست. توی این باران ریز مداوم، از پنجره به بیرون نگاه میکنم و نفس عمیق میکشم تا آن آدم همیشه عاشق بوی باران و خاک را پیدا کنم. همان که تمام بهار دعا میکرد تا باران و سرما نرود و تابستان و گرمایش زود از راه نرسد. فکر میکنم اگر آن آدم بود، چنان از صبح برفی نمیدانم چندشنبه هفته پیش خوشحال میشد که احتمالا همه را کلافه میکرد از ذوق و هیجان. اما این آدم جدید، فقط زل میزند به پنجره روبهرو و در خلایی عجیب از هر احساسی، درباره همهچیز فقط یک سوال مهم دارد:«کی تمام میشود؟!». میدانم آنقدر منتظر این «تمام شدن» ماندهام که این سوال انقدر مهم و پررنگ شده اما نمیدانم چرا نمیتوانم بین آنچه لذت زندگی است با آنچه سختی زندگی میخوانند خط فاصله بگذارم و این سوال را ته هر ماجرا و لحظهای ناخودآگاه نپرسم. دست خودم نیست، از لحظه بیداری صبحگاهی تا خواب نیمهشب، مدام منتظر تمام شدن همهچیز هستم. میخواهم صبح تمام شود، ظهر تمام شود، عصر تمام شود و اصلا همهچی تمام شود تا من فقط به دور بعدی شیمیدرمانی برسم و درد بعدی تا آن لحظه موعودی که دکتر میگوید:«خب، تمام شد، میتوانی بروی دیگر برنگردی اینجا».
انگار به جز این لحظه، هیچچیز دیگری برایم مهم نیست. همین است که هرروز بیشتر از دیروز با خودم غریبه میشوم. هر لحظهای که توی آیینه به خودم زل میزنم و پوست سفید روی سرم جا موها خودشان را نشان میدهند، هرباری که شبکههای تلویزیون را بالا و پایین میکنم و جای پیگیری اخبار دنبال دمدستیترین برنامههای سرگرمی هستم و توی تمام لحظههایی که دلم ذرهای از گذشته نه چندان دورم را میخواهد، میبینم که خیلی دورتر از آن آدمی ایستادهام که دیگران به نام من میشناسند و حالا دیگر حتی خودم هم او را نمیشناسم.
فکر میکنم مگر چقدر گذشته و حساب میکنم تمام این لحظههایی که برای من شبیه چند سال طول کشیده، روی کاغذ هنوز به دوماه هم نرسیده. میبینم که هیچچیز سرجایش نیست. حتی زمان هم طعنه میزند که ببین من همانی هستم که سالها را چشم برهمزدنی تمام میکردم اما حالا، یک ماه را شبیه یک قرن کش میآورم تا تو مدام توی حساب و کتاب لحظهها گیج و منگ اشتباه کنی و هرروز دورتر از قبل شوی. چارهای ندارم. مدتهاست که پذیرفتهام که جیبم از برگهای برنده خالی است و فعلا دور دور زمانه است که بچرخد و بگردد و مرا هم با خودش بچرخاند. اما میدانم که همه اینها روزی تمام میشود. مطمئنم، چون پایان تنها قطعیت موجود توی زندگی است و به همان اندازه که نمیشود حدس زد که اتفاقهای خوب یا بد از چه زمانی و کجا، سروکلهشان توی این زندگی پیدا میشود، میشود مطمئن بود که همه آنها بالاخره یکجایی و در یک لحظهای تمام میشوند و شاید بهترین نسخه همین باشد که به اعتبار همه پایانها، منتظر تمام شدن سختیها ماند و به بعدش هم، بعد از آن پایان شکوهمند فکر کرد. چارهای هم نیست، هست؟!