خب خب تو یه کلمه بخوام بگم شاهکار بود
بذارین از اول قصه براتون بگم روزی روزگاری من به کتابخونه رهسپار شده بودم سرگشته و حیران بودم و به دنبال کتابی که هم بفهممش هم لذت ببرم و برام خوانا باشه و چیزی ب من بیافزایه می گشتم که ناگهان این کتاب به چشمم خورد یه کتاب از عطار چرا که نه ولی ایا عین زمان خودشون نوشته شده که برای من راستش درکش یکم مشکله که دیدم نه خیر یه دانشجوی مهربون اینو حدودا به زبان امروزی اورده البته از شعراش غافل نشده و تو خودش گنجونده ممنون اقای منوچهر دانش پژوه
حالا این کتاب راجب چیه
یه کتاب عرفانی و چندین حکایت از قدیم عین داستان کوتاه و تورو غرق خودش می کنه و جون میده تو راه کتابو بگیری و بخونی البته باید حواست باشه به تیر برق نخوری راجب لیلی و مجنون گفته بود ، سختیای رسیدن به سیر و سلوک ، راجب عابدا و صوفیان ، عشق ، عرفان
برای من قبل این کتاب عرفان یه چیز عجیب بود البته که هنوزم عجیبه ولی حسش کردم
فهمیدم که خدا چقدر مهربون و بزرگه و چقدر به ما کمک می کنه دلم خواست صوفی بشم و فقط به خدا بنگرم دلمو فقط خدایی کنم و زیاد به مال دنیا چشم ندوزم البته که نمی دونم چقدر می تونم توی این راه خوب باشم شایدم چقدر بد
شاید عرفان برای شما یه جور قصه باشه ولی حسش کنید می بینید نه اونقدرام قصه نیست بیشتر قصه ها از دل واقعیت بیرون اومدن البته فکر نکنین با این یه کتاب عارف میشین که نه اینجوری نیست فقط می تونین یه ذره باهاش اشنا شین و اونقدرام غریبه نباشین و تبدیل به غریبه آشنا شین
حسش کنید :)