Maya black
Maya black
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

فراموش شده؟

نگاهی به ساعت میندازم.

13:18...

نفس عمیقی میکشم و شروع به نوشتن میکنم...


امروز بیست و چهارمِ اردیبهشتِ سالِ ۱۴۰۳ هست. کمتر از یک هفته دیگه تا اولین امتحان نهایی مونده‌.

میدونم که دیگه همکلاسیام رو نمیبینم ولی دلم براشون تنگ نمیشه. امیدوارم که دیگه نبینمشون. *البته دلم برای عسل تنگ میشه

بابام میگه امروز خاطره ی خوشی برات میشه‌. چرا؟ شاید چون فهمیدن قراره خواهر بزرگتر بشم؟

درسته که دلم برای قاصدکای گوشه حیاط تنگ میشه...

یا اون آبمیوه هایی که تو بوفه میفروختن و زبونت رو رنگی میکردن.

یا کلاس زبان و مسخره بازی هامون.

یا خانم عابدی

یا خانم صابر همیشگی...

یا...خیلی چیزای دیگه.

ولی دلم برای همکلاسیام تنگ نمیشه. نمیخوام ببینمشون...

ولی...همه رو میبخشم...

همه رو! هر کی که بهم بدی کرده رو... نمیخوام آخرین روزِ دبستانی بودنم با کینه و ناراحتی باشه...

نمیخوام خاطرات قشنگی که داشتم رو یادم بره...

شاید باید مثل قبلا چند تا نامه کوتاه بنویسم؟...

تینا! ممنون که بهم یاد دادی چجوری صبر ایوب داشته باشم! ممنون که بهم یاد دادی چجوری وقتی دارم برات ریاضی توضیح میدم خفه ات نکنم! امیدوارم امسال نمره قبولی رو بیاری و کلاس هفتم یه فیلسوف ریاضی مثل من رو دیوونه نکنی. امیدوارم هر روز تو نونوایی یا کلاس زبان رو یکی کراش نزنی. امیدوارم زندگیت مثل برگه ریاضیت نباشه. *خندیدن

تاتسو! یونا! میراندا! هپ! نازنین! درسته که همکلاسیم نبودین، ولی ازتون ممنونم که امسال رو برام قابل تحمل کردین و دوستای خوبی برام بودین (و هستین). امیدوارم موفق بشین و به هر چیزی که میخواین برسین:))))

*دیگه کلماتی به ذهنم نمیرسن


هر چقدر که فکر میکنم، میبینم که چیزی برای نوشتن ندارم‌. شایدم از همون اول نباید مینوشتم؟ نه...درسته که نویسنده ی خوبی نیستم ولی ویرگول واقعا زندگیم رو عوض کرد.

شاید ننویسم... ولی پستاتون رو میخونم...کامنت میزارم...هر چی باشه منم یه ویرگولی ام:)

پ‌ن: دعا کنین امتحان نهایی نمره درست و حسابی بیارم:)))

پ‌ن2: دارم خواهر میشم؟ آره...متاسفانه:***)

پ‌ن3: امیدوارم از منتشر کردن این پست پشیمون نشم...

دبستانامتحان نهاییخستگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید