تارا(مایا)افخم الشعرا
تارا(مایا)افخم الشعرا
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

شهروندانِ اتوبوس

اتوبوس پر از افرادی است که هر کدام به نوعی در دنیای خود غرق‌اند، بی‌آن‌که توجهی به دنیای دیگران داشته باشند. فضای بسته و پر ازدحام، آکنده از بوی عرق و دود سیگار و صدای بوق و فریادهای کوتاه، گویی تمام این آدم‌ها را در هم فشرده و به جایی رسانده است که نه هیچ‌کدام از آن‌ها به‌راحتی نفس می‌کشند، نه درک درستی از یکدیگر دارند.

وسط اتوبوس، یک مرد قدبلند و لاغر ایستاده است، دستش را به میله‌ها گرفته و نگاهش را بی‌وقفه از زن‌ها و دخترها می‌دزدد. چشم‌هایش چون عقابی در پی طعمه‌ای گمشده، مدام بر بدن‌هایی که به هم فشرده شده‌اند، می‌چرخند. دهانش بسته است، اما نگاهش حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. انگار هر نگاهش یک سؤال است، یک "چرا؟"، یک "چرا تو؟" که با طعنه به تمام جهان گشوده می‌شود. او نمی‌بیند که در این لحظات، فقط یک مرد هیز نیست، بلکه جزئی از یک جامعه‌ی مردسالار است که در آن چشم‌هایش به جای عقل، فرمانروای هر حرکتی است.

کنارش، دختر جوانی ایستاده است. چادرش به‌زور بر سرش باقی مانده و بدنش به قدری در این اتوبوس فشرده است که انگار به هزاران تکه تقسیم شده. او نگاه‌های مرد را حس می‌کند، سنگینی آن‌ها را بر پوستش می‌بیند و می‌داند که او تنها نیست که با نگاه‌های خیره درگیر است. او می‌داند که در این اتوبوس، بدنش فقط به چشم مردان نیست، بلکه به لکه‌ای تبدیل شده که باید در تمام لحظات زندگی‌اش از آن فرار کند. سرش را پایین می‌اندازد، ولی نگاه‌های مرد از کنج چشمش به او می‌چسبند، همانطور که به گمانش نگاه‌های دیگران هم بر او آویخته‌اند. آن نگاه‌ها، آن چشمان خشونت‌آمیز که می‌خواهند بدنش را تجزیه کنند، به او فریاد می‌زنند: «تو مقصر هستی!» و او می‌داند، این فریادها هر روز در همه‌جا، از هر زبانی، از هر دلی که دلش از جنس پدر، شوهر یا حتی معلم باشد، به گوشش می‌رسد.

در انتهای اتوبوس، دو پیرزن نشسته‌اند، یکی با کلاه سفید و دیگری با روسری‌ای که رنگش به خاکی می‌زند. صدای یکی از آن‌ها، مثل چای تلخ، به گوش می‌رسد: «ببین! همیشه همینه دیگه! چه توقعی از این دخترها دارید؟! وقتی خودش رو به نمایش می‌ذاره، اینطور باید برخورد کنن!» صدای پیرزن دیگر به‌اندازه‌ی چای اولی تلخ است، اما به‌جای آنکه گفتگویی باشد، به‌طور عجیب و بی‌رحمانه‌ای در ذهنش جایی برای همدلی با دختر جوان ندارد. «همیشه اینطور بوده، دختر باید خودش رو بپوشونه، مردم که نمی‌فهمن!» او گویی با این حرف‌ها از خود عبور می‌کند، ولی هیچ‌گاه نمی‌خواهد درک کند که شاید آن دختر نیازی به پوشش نداشت، بلکه آن‌چه که باید کنترل می‌شد، نگاه مردانه‌ی جامعه بود.

میانه‌ی اتوبوس، یک مرد میان‌سال با پیراهن چروکیده و دستی بر شانه‌ی مرد هیز، برای او می‌زند: «ولش کن بابا! دخترها خودشون اینجوری میخوان! همینطور که باید سر به سرش بذاری!» این مردی است که در میانه‌ی تمام این ماجرا، خود را محق به دخالت در زندگی دیگران می‌داند. او نمی‌بیند که ممکن است دختر، انسانی باشد با حق و حقوق خودش که به‌اندازه‌ی هیچ مردی مسئولیتی در برابر نگاه‌های بی‌رحمانه ندارد. او تنها می‌خواهد در توهمی از مرد بودن در جامعه‌ی مردسالار باقی بماند، جایی که نگاه مردانه همیشه حکم‌فرماست و هر زن، چه در پوشش، چه در رفتار، باید چیزی برای جلب نظر دیگران باشد.

در کنار این‌ها، یک زن دیگر، که چند صندلی جلوتر نشسته، ساکت است و با موبایلش به چیزی نگاه می‌کند. اما دستانش می‌لرزد. او به‌خوبی می‌داند که این نگاه‌ها، این سرزنش‌ها، می‌تواند روزی به خودش هم برسد. او در دل خود هزاران بار دختر را سرزنش می‌کند که چرا نمی‌فهمی، چرا نمی‌پوشی که در امان باشی؟ چرا خودت را در معرض خطر می‌گذاری؟ ولی در عین حال، در دلش یک فریاد هم هست. فریادی که نمی‌تواند بر زبان آورد، فریادی که اگر در جامعه‌ای آزاد زندگی می‌کرد، شاید هیچ وقت نمی‌خواست از دلش بیرون بزند. ولی حالا، در این اتوبوس، در این لحظه، بین سکوت و سرزنش، او هم یک بخش از این جامعه است.

در این لحظه، اتوبوس تبدیل به یک مکانی می‌شود که در آن همه چیز تحت تاثیر همان تفکرات اجتماعی است که سال‌هاست مردها به آن مسلط‌اند. اینجا، حتی بدن‌ها هم در حکمِ ملکِ خصوصی نیستند. دختر، باید خود را در برابر نگاه‌های مردانه حفظ کند و در این مسیر، از هر تلاشی برای آزادی، حتی برای یک لحظه، محروم است.


نگاهپوششاتوبوس
تو عین یقین بودی،به انکار رسیدم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید