خیلی وقته مِخوام که ، از ای معضل یکم براتان بگم تا خوده هم بخندیم.
نِمدانم خدایی، که شما هم مثل من کم هوشین یا نه؟!
اما انقدر ای قضیه کُفرِ منه در آورده که چی...
انقدر مِشه که یه چیز توی دست واماندمه ها. ولی باز دارم دنبالش مِگردم.
چَپَه رو پیدا نُمکُنَم . بعد از همه ام مُپُرسم مِگن ، ای کم هوش باز دوباره چی ره گم کردی ؟! خدا اینه آدم کنه و شفا بده، ما از دست ای راحت شیم.
نه خدا وکیلی ای بچه درست بِشو نیست . بعد مِبینی یک ساعت که مِگذره جلوی چشمم بوده و من ندیدم.
مِگی تو ای کله من ، مغز نیست . همش کاهه ، کاه.
خلاصه هر روز ، یه داستان تو خانه مانه ، سر ای حواس پرتیِ بنده.
تا یه چیزم مِشه باباحاجی مِگه:《نِمدانی ای جوان عاشقَه ، نِمدانی کورَه ، یا کلا ای مغزش به کار نمیاد و دست دومَه .》
کو ، از او وامانده یکم کار بکشی بد نمشه ها.
فقط بگو بخور و بخواب. دگه هیچی از ما نِمخواد مخش هم کلا تعطیله.
مثلا ایجوریه که،عینک بالای چشمامه بعد خانه ره زیر و رو مُکُنم . جایی ره نِمِمانه که نگشته باشم.
بعد یک ساعت هم از بقیه مُپُرسم تا ببینم ، ای مرگی کجایه؟
آخرش باباحاجی مِگه :《اگه چشم داشته باشی و حواسِته جمع کنی مِبینی که ، یه چیزی بالای دماغ دیکِ درازِ عقابیته .
آخر پسر انقدر خنگ تو تیر طایفه مان نبودا . من که حیران مِمانم از تو . تو که آبروی ریشه ما ره بردی . عینک و زدی به چشمات ولی نِمبینی.
یا خیلی شده که، چراغ قوه موبایله مِزَنم، بعد دنبال موبایل مِگردم . تو اتاق، مهمان خانه ، مُستراب ، گاراج.
هر جایی که به عقلتان قد بده . مِرم مِگردم ولی پیدا نُمکُنم.بیییی که انگار فِط شده ، فِط.
آخرش مفهمم که همو چیز که خوده او دنبال موبایل مگردم انگار موبایله
ینی اونجاست که، خود به خودم مِگم ای خاک به سر کم هوشت کنن واقعا
سر ای قضیه ، باید از هر کس و ناکَسَم حرف بشنوی و تَپُک بخوری . هِی تو سرت مِزنن، بدتر اعصابته داغان مُکُنن.
انقدر شده که، مِبینی مشغول کاراتی . یک دفعه موبایلت زنگ مُخُوره . هِیل برمِداری از صدای زنگ.
یه آن از ترس، دِنگ مِگی مری هوا . بعد اینِش خوبه که، همیشه خدا من فکر مُکُنم مال بقیس و زنگ موبایله من نیست. ینی صدای موبایلمه با ای که هر روز
زنگ مُخُوره هااا، ولی بازم نمشناسم.
همیشه خدا گیج مِزنم. نمدانم چه درد و بلاییه خدا عالمَه.
کله تانم بردما امروز . از بس که صحبت کردم. ای دل منه بیاین وا کنین ببینین چه چیزا که به ای بدبخته سنگ صبور نگذشته. از بس که سر ای حواس پرتی منه آبرومه بردن.
ما یک تابلو داشتیم او زمانا، بعد ای تابلو ره بعد اسباب کشی دادیم به خالم اینا . اویم از خودش زرنگ و چیز جمع کنه جانمرگ ، چشمش به همی تابلوی ما بود تا از گیرمان در بیاره . انگار ننه هم دلش نشده و ای تابلو رو داده بوده به ای .
یه روز که خانه شان رفته بودیم اویَم از مجبوری . چون من حاله مهمانی و اینا ره نداشتم.
بعد همیجوری که به تابلو نگاه مِکردم . به چشمام آشنا میامد . نمدانستم اینه کجا دیدم . آخرش دیدم نه ای مغز من ، دیگه واقعا هیچه شده . باز فکر کردم گفتم کو یک هوشمه به سرم جمع کنم ، دیگه دیدم نه نِمشه فقط ذهنِ منه درگیر کرده.
پرسیدم خاله جان. ای تابلو ماله خودته؟ از کجا خریدی؟ فکر مُکُنم اینه یه جا دیدم اما از ویاد کردم .
خاله خندید گفت خنگ خدا اینه خودتان به ما دادین.
تابلوی خودتانه پدر بیامرز. انقدر خندید که غَلت مخورد از شدت قهقهه .
بار ها شده که خودمه آماده کردم تا خیر سرم برم به توی (عروسی).
یَک تیپی مِزَدم که چی ...
کلی به خودم مِمالیدم از ای عطر مطرا . حسااابی مرسیدم به خودم. با کت و شلوار اتو کشیده بَرِم مِکردم و مِرفتم دم در حیاط ، که حالا به خیال خودم سوار ماشین بشم و برم .
یهو مدیدم ، بییی که خدا منه جمع کنه از ای دنیا.
چرا کفش های تویِ نپوشیدم دمپایی لاکیا پامه؟!
اگه نمدیدم او شب تو مراسم ، سوژه مُشُدم. همه به من هار مُگُفتن. مهلت ندادم و مثل قرقی رفتم کفشای ورنی عروسی ره پوشیدم و شای مِه گرفتم و رفتم.
چند بار شده که بالای ماشین بودم ، بابا حاجی ره مِخواستم از خانه بِرارش برسانم خانه خودشان.
ننه اول سوار ماشین شد . دیگه طبق معمول خنگیم گُل کرد و حواسم به صندلی عقب نبود . گازو گرفتم ، رفتم . بدون اینکه بیینم، ای بدبختِ کم شانس سوار شده یا نه؟
تا کوچه ره رد کردم . ننه گفت کو بابا حاجی ؟!
گفتم تییییف دیدی چی شد .ننه خا چرا منه زودتر ،حالی نکردی؟!
من خیال مِکردم اویم ور دل تو نشسته خاب.
ننه هم ، هی به من مُگُفت . تو مگه چشم نداری بچه؟
تو باید به جای دو تا چشم ، چهار تا چشم مِداشتی. دو تا زاپاس برای پشت سرت واجب بود . خداوکیلی چشم لازمی.
خوده ای کم هوشی و حواس پرتی تو ، اگه یکی تو ره گرفت که من، پشت ای دست مِه داغ مِکِشم.هیچ کس به تو دختر نِمده.
مگر اینکه از جون خودشان و دخترشان سیر شده باشن، که تو ره بگیرن.
بعد هر روز ، زنه بیچاره گم و گور مُکُنی.
تا بخوای صبح بری نونوایی و برگردی خانه، راهِ خانه تَم از وِیاد مُکُنی.
بخدا که من. به جای تو، از آیندت مِترسم .تو بچه صاف و ساده ای مگر ایکه خدا به روت ، رحم کنه.
تو مِدانی مثل چی مِمانی؟!
عینِ یک دکمه سرچ (جست و جویی) کلِ زندگیته فقط دنبال چیز میزات مِگشتی و مِماندی کجا گم شان کردی.
یادمه که مینه خانه چای مُخوردیم . یَک هو استکان باباحاجی رِه ، که چای شو هورت کشیده بود.برمِداشتم، به خیال خودم که، استکانمِه.دو قورت مخوردم.
داد و بیداد مِکرد که چیییی...
هِی کم هوش، او چای من بودااا . استکان منه برا چی دهنت زدی؟!
من پَرچَم میادا (بدم میاد). که از ای حالا بخورم.
کو یکم هوشته جمع کن ببین از کدوم قره بخته.
ای چه روزگاره. گیرِ چه بچه ای افتادیما . ایَم شانس منه ها.
بچه های مردم آتیشن ، خودشانو مِجویَن بعد ای.
همیشه خدا ،حواسش به یه قبرستان دیگس.
بخدا که بچمی . وگرنه، هَمی لیوانه به تَپَت مِکوبما. که خُر بگی بخوابی دیگه بلند نشی از دستت راحت شم.
خلاصه که زخم زبان شان، منه داغان کرده. همش غرورِ منِه جوانه، لِه مُکُنن و مِگن، تو درست بشو نیستی که نیستی.
تا به یادمه اینه بگم بهتان .
یک بار یادمه مخواستم رانندگی کنم دنده عقبه رفتم حالا مِخواستم که، ماشینه ببرم جلو .
حالا هر چی گاز مِدم مِبینم ماشین عقب، عقب مِره.
خود به خودم مُگُفتم ای چرا قاطی کرده ؟!
بعد مِدیدم بیییی، خا من ای دنده ره یک نکردم که ای بدبخت بخواد بره جلو.
خاب بگو ای پسر خنگ ، یکم حواس تِه جمع کن. همیجور عقب ، عقب بره . تَقِه بزنی به یک ماشین دیگه کی خرجشه مِده هاااا؟!
خلاصه که، ای ننه ما هم تو مُخوره و مِگه: 《 برم برای ای پسر دعا بگیرم ، کو شاید ای حواس پرتی و مَنگی که داره از سرش بِپَره و خوب شه .
چِمدانم ، اخلاقم شده و به اختیار خودم نیستم که.ایَم شانسه منه حتما.
ایَم از خاطرات و درد و دل های یک حواس پرتِ کم هوش.
*****
نویسنده : مائده رضایی
سبک نوشته: داستان کوتاه __ عامیانه
طنز به زبان و لحجه اصیل بجنوردی
*****
# کمپین حمایت از کم هوش های بجنوردی
#طنز
#لحجه بجنوردی
# حواس پرت
#داستان کوتاه
#خاطرات