ظرفیت ذهنی، چیزی است که به شما برای بهبود توانایی تفکر، یادگیری، برنامهریزی و اجرای منظم کمک میکند. این موضوع، ارتباط نزدیکی با بخشی از مغز شما، که لوب جلویی (frontal lobe) نامیده میشود، دارد. این بخش از مغز مانند کنترل پنلی است که وظیفه عملیات اجرایی را بر عهده دارد. شما می توانید ظرفیت ذهنی خود را همچون یک پردازنده یا سیستم عامل شخصی در نظر بگیرید که میتواند به صورت مداوم ارتقا یابد و همان وظایف قبلی خود را کارآمدتر از گذشته انجام دهد. هر چه ظرفیت ذهنی شما بالاتر باشد، میتوانید با همان انرژی و یا حتا کمتر به اهداف خود برسید. عنصر ظرفیت سازی، یک موقعیت و یک ویژگی خوبِ سودآورِ زود بازده است، اما همین موضوع [افزایش ظرفیت ذهنی]، به نظم و انظباط بسیاری نیاز دارد.
دستاورد، رسیدن سطح بالا به اهداف است، مفهومی که من آن را نسبت به واژه معمول «موفقیت» ترجیح میدهم. موفقیت واژهای است بسیار ذهنی و نسبی. برای نمونه، مدیر اجرایی "موفقی" را در نظر بگیرید که همسرش به زودی او را ترک میکند و بچههایش نمیتوانند راحت با او صحبت کنند. بیشتر افراد چنین شخصی را موفق نمیدانند. در طرف دیگر، دستاورد نیازمند شفافیت در رابطه با موضوعات مهم و تصمیم گیری مطابق آن است.
هدفگذاری، بهترین راه تعیین مسیر برای رسیدن به آن چیزی است که شما میخواهید. در گذشته من اعتقاد داشتم که یک هدفگذار عالی هستم. من اهداف بسیاری را در یک سال تعیین کردم و به طور منظم به آنها میرسیدم. با این حال، چون من این اهداف کوتاهمدت را با هدف بلندمدت خود همسو نکرده بودم، حرکت معناداری در جهت مشخصی نداشتم.
اهداف بلندمدت از هسته ارزشها (core values) و یا هسته مقصودهای (core purpose) شما نشات میگیرد. یک راه برای بازبینی اهداف این است که مطمئن شوید که مقصود از هر کدام چیست [دلیل پشت هر هدف چیست]. هیچ نیازی نیست که مقصود خود را از اهداف خود جدا کنید، در حالی که اهداف شما همان هایی هستند که به شما برای رسیدن به ارزشها و مقصودهایتان کمک میکنند.
برای نمونه شما یک خانه ساحلی میخواهید چون این بدان معناست که شما آن را به دست آوردهاید؟ یا شما آن خانه را میخواهید تا محلی باشد که بهترین زمان خود را در کنار خانواده خود بگذرانید؟ اگر این هدف مرتبط با خانواده شما باشد و هیچ یک از آنها به خانه ساحلی علاقهمند نباشند، دستیابی به این هدف شما را خوشحال و راضی نخواهد کرد.
در نهایت، من فهمیدم که میبایست اهداف یک سالهام از اهداف پنج سالهام، از اهداف ده سالهام و اهداف زندگیام نشات بگیرد و همتراز باشد. اهداف سه ماهه و سالانه باید بخش کوچکی از چیزی باشد که من میخواهم.
در اینجا به یک داستان منتسب به وارن بافت (Warren Buffet) اشاره میکنیم، داستانی که اهمیت تمرکز بر هدفگذاری را بیان میکند. روزی بافت از خلبان شخصی خود، مایک فلینت (Mike Flint) میشنود که در رابطه با اهداف بلندمدت و اولویتهای خود صحبت میکند. بعد از صحبتهای او، بافت به فلینت پیشنهاد میکند که تمرین زیر را انجام دهد:
گام یک: بیست و پنج هدف شغلی خود را بر روی یک برگ کاغذ بنویسید.
گام دو: دور پنج تا از بهترینها را خط بکشید.
گام سه: پنج هدف اول را در یک لیست، و 20 هدف بعدی را در لیست دوم قرار دهید.
هنگامی که فلینت میگوید که به طور متناوب میتواند بر روی لیست دوم هم کار کند، بافت برآشفته میشود و میگوید که «نه. سخت در اشتباهی مایک! هر آنچه که دور آن را خط نکشیدهای، داخل لیست دوری از هزینهها قرار میگیرد. هیچ اهمیتی ندارد که چیست، این چیزها نباید هیچ توجهی را از تو بگیرد تا زمانی که در پنج هدف اول موفق شوی». [توجه شما به لیست دوم هزینه دستیابی به اهداف لیست اول را افزایش میدهد، چرا که تمرکز شما از بین میبرد.]
از این روش برای هدف گذاری استفاده کنید تا یک قدم متمرکز تر شوید، من پیشنهاد میکنم این لیست 25 به 5 را در چهار وجه زندگی خود ایجاد کنید: شخصی، حرفهای (شغلی)، خانوادگی، اجتماعی.
یکی از پرسشهایی که معمولا میشونم این است که، "آیا باید صد درصد اهداف خود را محقق کنم؟". خرد متعارف میگوید که اگر شما به تمام اهداف خود دست یابید، احتمالا اهداف شما به اندازه کافی سطح بالا نبوده است. از طرفی هم شما نمیخواهید اهدافتان به قدری سطح بالا باشد که احساس کنید نمیتوانید هیچ یک را تکمیل کنید. این یک تعادل ظریف است.
راههای بسیاری برای رسیدن به این تعادل وجود دارد. یک راهش این است که یک بازه با حد آستانه پایین برای هدف خود تعیین کنید. (برای نمونه، "من میخواهم 10 تا 20 کیلوگرم از وزن خود را کم کنم" یا "من میخواهم دست کم ماهی 500.000 تومان پس انداز کنم"). در این روش اگر شما کمی از آستانه پایین هدف خود عبور کنید، هدف محقق شده است و شما برندهاید. [برای نمونه اگر شما 10.5 کیلوگرم وزن کم کنید، هدف محقق شده است، اما اگر این کاهش وزن را به 20 کیلوگرم برسانید، یک اتفاق عالی خواهد بود].
استراتژی دیگر این است که بر روی عادتهای تکرارپذیر روزانه یا هفتگی تمرکز کنید، عادتهایی که شما را در مسیری قرار میدهد که شما میخواهید. این روش به شما چیزهایی میدهد که هر هفته قابل اندازه گیری باشد، و به شما کمک میکند که شخصی پاسخگو باشید. به جای یک هدف سالیانه برای سلامتی، شما باید برای ورزش صبحگاهی سه روز در هفته یا حذف دسر یک بار در هفته متعهد باشید.
به این ترتیب، ورودی هدف است نه نتیجهای که ممکن است دور از دسترس به نظر برسد.
از هر روش هدفگذاری که استفاده میکنید، مهمترین نکته این است که اهدافتان شفاف و مشخص باشد. اینجاست که هدفگذاری به روش "S.M.A.R.T" وارد میدان میشود. اهداف شما باید مشخص (Specific)، قابل اندازه گیری (Measurable)، دست یافتنی (Attainable)، واقعگرا (Realistic) و مبتنی بر زمان (Timely) باشد.
اگر شما آنچه را که میخواهید در نظر داشته باشید و اهداف خود را در راستای مقصودتان همتراز کرده و خود را پاسخگو بدانید، بی شک زندگیتان در مسیری قرار خواهد گرفت که با رضایتمندی همراه است.
این نوشته، برگردان نوشتهای با عنوان Most People Have No Idea How to Set Goals. Here A Better Way Inspired by Warren Buffet از رابرت گلیزر (Robert Glazer) است که بر روی لینکدین (Linkedin) منتشر شده است. اگر این نوشته را مفید یافتید، آن را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
پیشنهاد خواندن نوشتهای دیگر با موضوع: تفکر بر اساس تسکها را متوقف کنید! به نتایج فکر کنید