ویرگول
ورودثبت نام
محمد باقرزاده
محمد باقرزادهمن؛ محمد باقرزاده، در دانشگاه مهندسی خواندم و سال‌هاست که زندگی‌ام روزنامه‌نگاری است. به‌گمانم «روایت» خود زندگی‌ست و اینجا روایت‌هایی از جامعه؛ آن‌چه که جایی در صفحات روزنامه ندارد، می‌نویسم.
محمد باقرزاده
محمد باقرزاده
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

رفته‌بودیم سرقت اما خواب‌مان برد (دوم)

مهم: آن‌چه در ادامه می‌آید قسمت دوم از نوشته‌ای سریالی با عنوان «قصه حیرت‌آورترین سرقت ایران که در شب یلدا طراحی شد» است. اگر قسمت نخست را نخوانید با کلیک‌کردن I’ll، بخوایند و بعد سرگذشت دومین سرقت آرمین و هم‌دستانش را دنبال کنید.
مقدمه: همچنان که در قسمت اول تاکید شد، آن‌چه در گیومه؛ «منظور داخل این پرانتز کوچولوهاست»، می‌آید، عین سخنان متهمان سرقت از صندوق امانات بانک ملی است که در گفت‌وگو با رسانه‌ها بیان شده‌است، باقی متن اما تخیل نویسنده.
سارقان صندوق امانات بانکی ملی، در سرقت دوم خود هم سراغ صندوق امانات رفته‌بودند اما خواب‌شان برد.
سارقان صندوق امانات بانکی ملی، در سرقت دوم خود هم سراغ صندوق امانات رفته‌بودند اما خواب‌شان برد.


من آرمین‌ام و با رفقا تاکنون سه بار سابقه سرقت از بانک داریم. منظور از رفقا هم یکی پسرخاله‌ام یعنی هاتف است و دیگر هم دو برادرم و چندنفر از دوستان که البته انصافا نقش چندانی در این سه فقره نداشتند.

من آرمین‌ام و از زندان بزرگ تهران در قلعه‌حسن‌خان حالا قسمت دوم این داستان سریالی را برای‌تان می‌نویسم. اینجا می‌خواهم قصه سرقت دوم را بگویم و کمی هم با پسرخاله‌ام؛ هاتف، آشنای‌تان کنم. اگر خبرها را می‌خوانید و مثل من که در زندان روزنامه‌خوان شدم، شما هم دنبال می‌کنید حتما شنیده‌اید که چندوقت پیش هاتف یک اقدام به خودکشی داشت که به‌خیر گذشت. بچه را قضاوت نکنید چون از گذشته‌اش که خبر ندارید! یا دست‌کم بگذارید کمی از کودکی و سرنوشت خانواده‌اش بگویم بعد قضاوتش کنید. اصلا هرجور خودتان صلاح می‌دانید. به خودتان و هاتف مربوط است و خدای‌تان! اگر هم آتئیست هستید، حواس‌تان به کارما باشد! (می‌دونم الان دارید می‌گید این دزد احمق رو ببین که دو هزار میلیارد رو به فنا داد و الان از کارما و قضاوت و فلان می‌گوید! حق هم دارید. اما خب ما هم این‌همه روز توی زندان کلی روزنامه خواندیم و بالاخره باید جایی اظهار فضل کنیم دیگر. بعله.)

بخشی از اموال سرقتی از صندوق امانات بانک ملی که پس گرفته شد.
بخشی از اموال سرقتی از صندوق امانات بانک ملی که پس گرفته شد.


من هاتف‌ام؛ مردی که ۷۳۰ ربع سکه و ۹۶ سکه تمام به عمه‌ام هدیه کردم!

بگذریم! اصلا بگذارید کمی هاتف را معرفی کنم و بعد سراغ داستان سرقت دوم‌مان بروم. درباره هوش و ذکاوت پسرخاله‌ام همین را بگویم که بلافاصله پس از دزدی از صندوق امانت بانک ملی، ۷۳۰ ربع‌سکه و ۹۶ سکه‌تمام را بدل و بخشش کرد! به کی؟ دوست‌دخترش؟! نه! نمی‌تونید حدس بزنید! استاد سکه‌ها را تقدیم عمه‌اش کرد! (احتمالا همین الان دارید فحش عمه می‌دید ولی خب تفاوت هاتف با شما همین است؛ شما به عمه‌تون فحش می‌دید اما هاتف سکه!)

سرتان را درد نیاورم؛ بگذارید هاتف را با جملات خودش (گفت‌وگو با روزنامه اعتماد) برای‌تان معرفی کنم: «هاتف هستم. متولد ۱۳۷۷ و مجرد. اهل قائمشهر مازندران و دیپلم تربیت‌بدنی. قبل از اینکه به سرقت فکر کنم در کار خرید و فروش ماشین بودم. من از دوران کودکی سختی کشیدم و در سن 12 سالگی مادرم را بر اثر تصادف از دست دادم. مدتی بعد از فوت مادرم، برادر بزرگ‌ترم خودکشی کرد. پدرم هم نبود. به خاطر بدهی زندان بود. مشکلات و بدبختی‌های زندگی‌ام‌ خیلی زیاد بود تا اینکه متوجه شدم دچار اختلالات روحی و روانی حاد شدم. از سربازی هم به خاطر همین بیماری‌ام معاف شدم.» سطح بدبختی را دیدید؟! حالا اگر دوست دارید هاتف را قضاوت کنید! احتمالا الان می‌پرسید خب داستان عمه‌اش چی بود و اینا، که عرض می‌کنم. اگرچه این داستان مربوط به سرقت سوم است و اینجا بحث سرقت دوم هست اما چه می‌شه کرد، منِ دزد که نمی‌توانم به درخواست شما بی‌اعتنا باشم. پس عین جملات هاتف را برای‌تان می‌آورم:

«خبرنگار: همان موقع در برخی رسانه‌ها منتشر شد که یکی از متهمان قصد داشته با این اموال برای عمه‌اش کادو تهیه کند. شما چنین صحبتی را عنوان کرده بودید؟

هاتف: بله، اما کادو نخریده بودم. سکه و طلا به عمه‌ام داده بودم.

خبرنگار: تقریبا چه مقدار طلا از اموال سرقتی بانک ملی را به عمه‌تان بخشیدید؟
هاتف: 730 ربع سکه و 96 سکه تمام به عمه‌ام هدیه کردم.»

هاتفِ قشنگِ من، یک داستان عجیب دیگر هم دارد که بعدا می‌گویم. خلاصه‌اش این است که بعد از دزدی صندوق امانات، با ماشین خطی رفته‌بود شمال و توی راه به راننده و بقیه مسافرها هی می‌گه من خفنم و من پولدارم و فلان و برای اینکه حرفش را باور کنن، کیف پر از سکه و طلا را بهشون نشون می‌ده! آخ از دست تو پسرخاله جان، آخ از حماقت بشر.

بگذریم. درباره هاتف فقط همین را بگویم که برادر بزرگش قبلا خودکشی کرده‌بود و جانش را از دست داده‌بود و وضعیت خانواده و پدر و مادرش را هم که می‌دانید! همین‌ها باعث شد که هاتف دوبار اقدام به خودکشی کند و مورد سوم هم به همین دوران زندان برمی‌گردد. بچه افسرده است و حق هم دارد؛ این را من‌ی می‌گویم که زخم‌خورده‌ام و اسیر زندان، شما دیگر قصاوتش نکنید. اگر هم خواستید بکنید، اصلا چه فرقی به حال من دارد! بگذارید داستان سرقت دوم را بگویم. این را خلاصه می‌گویم اما قول می‌دهم داستان صندوق امانات بانک ملی را کامل و با همه جزئیات برای‌تان تعریف کنم.

صندوق امانات بانک ملی چند روز پس از سرقت بزرگ
صندوق امانات بانک ملی چند روز پس از سرقت بزرگ


سیاست درهای باز در دومین سرقت؛ بانک تجارت هم ما را درآغوش گرفت

اگر قسمت اول را خوانده‌اید، حالا می‌دانید که من و خانواده‌ام نظرکرده سرقت هستیم و از روزی که پا به این دنیای پرازهیجان گذاشتیم، درها یکی پس از دیگری خودبه‌خود باز می‌شدند و دیوارها فرومی‌ریختند. این هم از لطف خدا یا کارما یا تقدیر است، چه می‌دانم!

خلاصه اینکه از دزدی بانک سپه قائم‌شهر که چیزی نصیب ما نشد و نه تنها ۱۵ میلیارد بدهی تسویه نشد که بیشتر هم بدهکار شدیم. شما بگوید، چه راهی جز سرقت بزرگ‌تر داشتیم؟! راهی نبود و دست تقدیر بار دیگر ما را به پشت در بانک کشاند. این‌بار اما نوبت بانک تجارت بود. شعبه‌ای کوچک در مرکز تهران. بگذارید بخشی از مصاحبه‌ام با روزنامه را برای‌تان کپی کنم که مستند باشد:

«ما از ساختمان پشتی وارد بانک تجارت شدیم. اولین ورودی بانک یک در چوبی بود که قفل نداشت. در را فشار دادیم و وارد محوطه پشتی شدیم که محوطه را از شعبه جدا می‌کرد. قسمتی از شیشه‌های ورودی ترک داشت و تکه دیگر آن هم هیچ شیشه‌ای نداشت. دستم را از میان شیشه‌های شکسته داخل بردم تا شب‌بند را باز کنم. به همین راحتی این در هم باز شد و داخل ساختمان شدیم. بانک امنیت چندانی نداشت. بعد از ورود به ساختمان آژیر سمت خیابان را قطع کردم. آژیر با تلفن کار می‌کند، تلفن را که قطع کردم، آژیر گویا از کار افتاد. اکثر قفل درهای بانک تجارت شب‌بند داشت و به راحتی باز می‌شد.»


۱۲ ساعت خواب در بانک
تا اینجا که خب سیاست درهای باز که این سیاست‌مدارها می‌گویند ما را در آغوش گرفته‌بود و خداشاهد است اینقدر همه‌چیز خوب و باز بود که گاهی شک می‌کردیم نکند تله‌ای درکار است اما نبود. بگذارید بازهم مستند سخن بگویم و از روزنامه‌‌های رسمی به قول این نسل زدی‌ها (این را هم این مدت از روزنامه‌ها شنیدم. البته حوالی سال ۱۴۰۲ و اینا اینقدر نوجوان اومد توی قلعه که هی می‌گفتن ما نسل زدی‌ها فلان و ما نسل زدی‌ها بهمان و ما هی می‌گفتیم «آخه ضد چی؟ ضدسرقت؟ ضد چی دقیقا؟» ولی می‌خندین و می‌گفتن زی با زی. نسل زی. حال هرچی بگذریم.) فکت بیاورم برای‌تان که باور کنید:

«هیچ مانعی نداشتیم تا رسیدیم به در صندوق امانات. در خزانه، مونتاژ و سری کاری بود و مربوط به شرکت [...] می‌شد. ژورنال‌های شرکت هم در سایت‌شان به چگونگی ساخت در و قفل‌ها اشاره کرده بودند، چون کارم ساختمان بود، می‌دانستم ترکیب میل‌گرد و بتون ترکیب غیرقابل نفوذی نیست و قابل نفوذ است، اما خسته شده بودیم. دو روز تعطیلات عید فطر بود و ۲۴ ساعت دیگر وقت داشتیم. گفتیم داخل بانک استراحت کنیم و بعد با حوصله شروع به کار کنیم. دوازده، سیزده ساعت داخل بانک خوابیدیم. تا بیدار شدیم رفتیم سراغ در خزانه، اما هر کاری کردیم در خزانه باز نشد. کارمان سخت شده بود و وقت هم نداشتیم. همانجا کار را رها کردیم و رفتیم، بدون هیچ سرقتی.» خلاصه وقتی می‌خواهید ما را قضاوت کنید بد نیست بدانید که در دومین سرقت‌ عمرمان، ۱۲-۱۳ ساعت داخل بانک خواب پادشاهی داشتیم و بعدش هم راحت و دست‌ازپا درازتر خارج شدیم. ما چنین بود و چنان کردیم ولی یه سری بچه‌مچه به خوشان می‌گویند «نسل ضد!». داداش ضدسرقت هم که باشید برای خودتا هستید نه ما که همه درها خودبه‌خود به‌روی‌مان باز می‌شود الا در صندوق امانات. شما ضد هستید اما ما حتی از مرحله صندوق امانات هم گذشتیم؛ باور ندارید قصه سرقت سوم و قسمت بعدی همین سریال را بخوانید. نسل ضد ما هستیم؛ ما ضدهای ضدسرقت: از جهت منفی در منفی می‌شود مثبت و اینا، می‌گویم. خلاصه که این‌ها همه مقدمه بود تا سرقت اصلی که قسمت بعدی است و از دست ندهید خداوکیل.

ادامه دارد...


بانک
۸
۶
محمد باقرزاده
محمد باقرزاده
من؛ محمد باقرزاده، در دانشگاه مهندسی خواندم و سال‌هاست که زندگی‌ام روزنامه‌نگاری است. به‌گمانم «روایت» خود زندگی‌ست و اینجا روایت‌هایی از جامعه؛ آن‌چه که جایی در صفحات روزنامه ندارد، می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید